۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه




قاصدک

مجموعه قصه





هژبرمیر تیموری



 ........................................




 قاصدک

قاصدکی دردست، برلبه ی خیالی نرم میرفت نبض پاهایش درورم کفش محکم میزد. درآسمان تکه ابرسرگردانی محومی شد. تاچشم کارمی کرد بیهودگی بودکه تا افق نارس صبح گسترده بود.
درکوچه،غباری اززندگی راباد باخود می برد وبرسنگ فرش خیابان حباب های تنهائی به آرامی می غلتیدند.و در امتداد روز درختان ِ غارت شده خمیازه می کشیدند و در ناهمواری زمین سایه های خواب آلوده کش می آمدند.
دوگنجشک به غبار ِ پنجره ی همسایه نُک می زدند ودرحوصله ی بی عبورکوچه، کلاغی جسوربا منقارش سکوت را خراش میداد ودرفاصله ی دوجدول ِ شکسته آب ِ باریکی تکه روزنامه ای داغ را باخود می برد. کمی آنطرفتر، قوطی خالی نوشابه ای درانتظارپای کودکی شیطان خم شده بود.
نگاهش را ازخیابان گرفت. دستش را به جیب برد و شانه ای را بیرون آورد. سرش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. نه، غبارگرفته تر آز آن بود تا آشفتگی روزهایش را در آن شانه کند.
آمبولانسی لبالبِ دلشوره ازپیچ روزمرگی شتابان گذشت وحبابی روی میزکافه ی مقابل ترکید. گارسونی جاروبه دست خرده های یک ملاقات را جمع می کرد. زیرصندلی چوبی کافه گربه ای ولگرد بوسه ی جامانده ازیک زوج عاشق را لیس میزد.
درغربت پیاده رودست فروش عابری فاصله هارا فریاد می کرد وکمی جلوتر وازنده ای دوره گرد، دگرگونگی را می نواخت ودرپیچ بعداظهر مغازه ای یکدستی راحراج کرده بود وقصابی لاشه ی قطعیت را آویزان می کرد ودرقضاوت خیابان، نویسنده ای متنی را قطعه قطعه می کرد.
جلوتررفت. به میدانی رسید. فواره حوض رنگها را به آسمان می پاشید. حالا رنگ سیاه هم تماشائی شده بود. باید میرفت. به راه افتاد. هنوز تا ایستگاه یقین راه مانده بود.
اذان شک ازمناره ی مسجدی که دراعتقاد فرو رفته بود برخاست وناقوس کلیسایی تعطیل چندبارباور به نیستی را نواخت. وارد بازارفلسفه شد. دخترکی جوان لای تکه های معنی به دنبال حقیقت می گشت ونجاری پیر برجعبه های ابهام میخ میزد و آهنگری با پُتک بربغضی تفتیده می کوبید.
درهمسایگی آهنگر، برطبق سبزی فروش. پیازهای جوان برخیسی ِ برگی شعرهمدیگر را به آغوش کشیده بودند و زنی با زنبیلی پُر فلس های خالی ازلابلای مردانگی می گذشت وپسرک زشتی، ازنگاهِ دختران عابر،زیبائی می دزدید . پروانه ای سرگردانی روی گلهای فرشی آویخته نشست. 
ازباراز که بیرون آمد، هیچ چیز نبود. قاصدک را درروشنی هوا رها کرد.../هژبر




.......................................................................
 در حاشیه ی ظهر

آفتاب ظهربه زحمت داشت یخ های شیشه راپاک می کرد. نفس های گرمِ اتاق ازلای درزهای پنجره به بیرون می دمید. سرما، پله های ایوان وآجرهای کف ِ حیاط را صیقل داده بود. درخت ِعریان ِکُنج ِ حیاط درانتظار بهارمی لرزید. غنچه ای بی قرار لای پوست شاخه ای درباغچه با شیطنت سرک می کشید.
پشت شیشه ی حوض، ماهی قرمزی خواب رودخانه را می دید. و درآسمان ِ حیاط پرنده ای خودش را به ابرهای سیاه می کوبید وگنجشکی تنها روی دیوار پرهای خیس اش را شانه می کرد. دم حیاط پرده ای آویزان درباد به خود می پیچید.
مادراز زیرزمین بایک سینی بخاربیرون آمد وازکنار حوض گذشت وبا احتیاط از پله های ایوان بالا رفت. توی اتاق کودکی قاشق بدست لبهایش را زبان می کشید و زیرتنها طاقچه ی اتاق پدرداشت درامواج رادیوکشته های فلسطینی را می شمرد. توی سفره ی وسط اتاق تُربچه ای قرمز لبخند میزد و دوچشم سیاه وسط نان به کودک نگاه می کرد.
گوشه ی اتاق گونه های بخاری گل اندخته بود. مادرسینی داغ را روی سفره گذاشت، اتاق پرِبوی برنج شد. پدرحالا با امواج پراز پارازید رادیو به هرات رفته بود و زیرسایه ی تفنگی دست سازخشخاش دیانت می چید.
مادرمزه دستهایش را درلقمه های کوچکش پیچد ودردهان کودک گذاشت.هنوز مانده بود تاکودک میان مزه ی دست مادرورنگِ تُربچه وبوی باروت خمیازه ای بکشد. پدرکه پیچ رادیورا چرخاند، امواج موسیقی روی سُفره پاشید. کودک تبسمی کرد. پدر برگی ریحان به دهان برد وکودک را بوسید وگونه های کودک سبز شد.
آفتاب ازپشت پنجره به گُلهای دامن مادرتابید وکودک با شیطنت یکی ازگلهایش راچنگ زد. پدرخیره به کودک که جادوی ریحان اورا درخود برده بود، دل نگرانی هایش رامحکم می جوید و مادر پَرسفره را دست کشید.
خورشیدکه ازپشت پنجره گذشت، پدرازخانه رفت. اما مادرهنوزبه پشتی خود بافته اش تکیه داده بود وکودک در امنیت آغوشش تکانی خورد وسینه ی آویخته اش را گازگرفت ومادر به شعله های بخاری خیره ماند.
کلاغی شب آلود سکوت ایوان را شکست وذرات شب روی پنجره نشست. کودک را لای پتو پیچید. برخاست پرده ها را کشید و فانوس تنهایی اش را روشن کرد. بوی نفت درخواب طاقچه تکرارشد. شبهای او نیزهم.
درمجاورت رؤیاهای کودک زانوهای سکوت را بغل کرد تا درابهام آنسوی پنجره ی تاریک بازآمدن شوهربا بغلی پرِآفتاب را درصبح نظاره کند.
 ...........................................
در سکوت دشت
چناری پیر به شانه ی تپه تکیه داده بود. درآسمان دور، عقابی سرسخت لای ابرها به دنبال آفتاب می گشت وباد زلف های گندمزارها راشانه می کرد. درشیب سبزتپه بابونه های تازه می رقصیدند ودرهمسایگی سنگی خیس، بچه ی مارمولکی بوی سبزه ها را مزه می کرد.
درفاصله ی تپه و دشت، تکه ابری داشت خودش را ازهجوم سایه ها می رهاند. کلاغی تنها ناله ای کشید و باد پژواک صدایش را برسنگها کوبید. لاله ای وحشی ازلای دو سنگ سرک کشید. بچه ی مارمولک جستی زد. کلاغ برخاست و برشانه ی چنار نشست، به دور دست نگریست، تا چشم کارمی کرد سکوت بود.
آفتاب که ازلای ابرها بیرون آمد. چنارخمیازه ای کشید. کلاغ خودش راجابجا کرد. مارمولک به مگسی که درسرخی لاله غرق شده بود خیره شد و کلاغ خیره به او.
پشت نیزه های آفتاب عقاب به سوی زمین آمد. صدای شیطنت بره ای بازیگوش سکوت دشت را شکست. پسرک چوپانی آواز قناری برلب می آمد. کلاغ حواسش راجمع کرد. مارمولک ساقه لاله راچنگ زد و مگس را با نوک زبان شکارکرد. کلاغ خیز برداشت و مارمولک را به منقار گرفت. عقاب شیرجه ای زد وکلاغ را با خود برد.
پسرک چوپان با احتیاط تیروکمانش را ازگردن گرفت و درپشت ِ سنگ خیسی سینه عقاب را نشانه گرفت. تیرکه رها شد،عقاب برزمین افتاد.
چنارسری تکان داد وآفتاب پشت ابرها رفت. بادهم چنان زلف های گندمزار را شانه می کرد. پسرک چوپان شیطنت بره ها را باخودش برد. کلاغی تنها ناله ای کشید. باد پژواک صدایش را برسنگها کوبید. به دوردست نگریست تاچشم کارمی کرد سکوت بود.

 .................................................

کافر

می گفتند دیوانه است. پرت وپلا می گوید، کافراست، عقلش سرجایش نیست. می گفتند توی خانه با شورت می نشیند. ملاحظه زنها وبچه هارا نمی کند. هرچه به دهنش می آید می گوید. ماه رمضان وعاشوراعرق می خورد وموسیقی گوش می کند. روزعیدِ قربان دیوانه ها وگدا های شهررا توی خانه اش جمع می کند وبرایشان مجلس عیش ونوش برپا می کند به آنها ویسکی می دهد. تمام روز را تا نیمه شب با آنها می رقصد.
بهش می گفتند زندگی ات رابکن، باشاه وسیاست چکار داری. فلسطین واسرائیل به ماچه. هوشی مین اصلن چه خریه؟ مائوکیه؟ بعضی درسکوت بهش می خندیدند. همسایه ای می پرسید این گاندی که میگی چکاره است؟ نیچه اهل کدام قبیله یافامیل است؟ دکارت یعنی چی؟ اسم شوپن هاوور راکه می آورد،خنده شان می گرفت. ازقادسیه می گفت، ازحجاج وازرستم فرخزاد، ازجکومت صفوی ازخیانت سلمان فارسی می گفت ازدهها زن امام حسن ازعایشه نه ساله. زبانم لال می گفت محمد... بهش اعترض می کردند: استغرالله چرا کفر می گوئی مَرد؟ دین ات کجا رفته؟
روزبعد که برای خواندن یا نوشتن نامه هایشان پیش اش می آمدند. وارد که می شدند: سلام می کردند.
سرش را تکان میداد ودرجواب می گفت: درود. درحالی که دسته قوری شکسته اش رامی گرفت تا برایشان چای بریزد،.ازآریو برزن و بزرجمهر می گفت ازطاهر ذوالیمنین ازبابک و نادر، ازامیرکبیر، ازمصدق وگاه بیتی از فردوسی و خیام را با خودش زمزمه می کرد. روزی دیگرازدمکراسی می گفت. دیگران سرشان را تکان میدادند. از استبدادکه می گفت، باتمسخر به هم نگاه می کردند. یکی می پرسید چی چی رالیس؟ برایشان تکرارمی کرد:لببرالیسم. به حالت ترحم نگاهش می کردند. بعد به من که فرزند آن دیوانه بودم.. طفلکی...
چند سال بیشتر نداشتم. سرش را روی رادیو خم کرده بود، گوینده چیزی گفت. سرش را برداشت و باعصبانت توی دستش زد وگفت: بی شرفا کشتن اش. آتش سیگارش روی خایه هایش افتاد.
پرسیدند: کی را کشتن؟
گفت: آلنده را.
پرسیدند آلنده چیه حلال گوشت است؟
فقط نگاهشان کرد. سری هم تکان داد و بعد سرش را دوباره روی رادیو خم کرد و سیگارله شده اش را دوباره روی چوب سیگارش زدوتند وتند شروع به پک زدن کرد. به آرامی هم جای آتیش سیگاررا می مالید من هم زیرچراغ سوزنی وسط اتاق روی دفتر مشقم خم شدم...
ایام محرم می دید که در گل افتاده اند. دسته دسته برسر و سینه شان میزنند. حالا اوبود که ازپشت پنجره اش می خندید و نقلِ قولی ازلاهوتی را زیرلب زمزمه می کرد. بعد می شنیدم که می گفت درود بر روانت کسروی...
گفت: خفه شود...
بهش می گفتند چرا تودرهیچ مراسم فاتحه ای شرکت نمی کنی. عروسی ها را تمسخرمی کنی؟ فقط تبسم می کرد.
ما بچه هایش هم همیشه بهش اعتراض می کردیم که چراجلوی پای کسی بلند نمی شوی؟ به کسی دست نمی دهی؟ چرا امام جماعت شهررا که می بینی سلام نمی دهی؟ چرا نمازنمی خوانی؟ چرادرمراسم خواستگاری دخترانت شرکت نمی کنی نظرنمیدهی ناسلامتی تو پدرآنها هستی...می گفت: مگه من می خوام ازدواج کنم.
گفتیم عمه مرده، چرا به فاتحه اش نمی روی؟ گفت کیه که نمیره. می گفتیم با این رفتارت اگر فردا بمیری کسی به فاتحه ات نمیاد. می گفت بهتر. اگرهم مردم منو بندازید جلوی سگها آرامش بیشتری می گیرم. می گفتیم تو که به روح اعتقاد نداری. عصبانی میشد می گفت. برو گم شو پدرسوخته...
می گفتیم اینهمه به عربها فحش میدی پس چرا این همه روزوشب ام کلثوم گوش می کنی ومست و سرخوش می شوی. دائم ِ خداعبدالحلیم حافظ و نجات صغیره گوش می کنی. فقط نگاهم می کرد. گاه هم می خندید...
می گفتیم این همه ازکردار نیک و پندار نیک می گوئی رفتارت خودت نیک نیست. می گفت تا نیک را چه بدانی.
می گفتم رفتارت مثل مردم نیست. می گفت چه خوب خوشحالم کردی مُروجک.
می گفتم گاه به بچه ها می مانی. رفتارت قابل پیش بینی نیست. هرلحظه یک جوری هستی. می گفت این که خوبه یک نواخت نیستم. 
می گفتم هیچ مردی توی خانه غذا درست نمی کند. لباس پاره ی بچه هایش را نمی دوزد، شبها مثل زنها تا صبح بالای سرشان بیدار نمی ماند. توحتا اغلب ظرف های خانه را هم می شوئی. اما دوستان من مادرشان همه کارها را می کند. می گفت توهم زن گرفتی بده زنت بشوره. 
می گفتم خوب چرا اغلب سر سفره با ما غذا نمی خوری می ذاری همه ی ما که خوردیم و تمام کردیم بعد می خوری. می گفت بعضی وقتها اشتها ندارم شما با غذا خوردن من چکاردارید. می گفتم اخه من می بینم که چیزی از غذا باقی نمی ماند. می گفت: خفه شو...
می گفتیم چراهمیشه به مرحوم پدرت فحش میدهی؟
می گفت جنایتکار بود. پرسیدم چه جنایتی؟ گفت مرا توی این دنیا آورد. می گفتیم مگرکاربدی کرده؟ می گفت تولید نسل جنایت است.
آه پدر پس تو خودت چرا مرتکب چنایت شدی؟

....................................................

کاملیا

وسواس عجیبی داشت، بعدازسکس به هیچ چیزدست نمی زد، بلافاصله میرفت ودوش می گرفت. می گفتم بگیربخواب مگرصبح دوش نمی گیریم؟. اخم هایش را درهم می کشید ومی گفت اییییییی... بعداز دوش که خودش راخشک می کرد، می آمد ولحاف را تا روی گونه اش بالا می کشید، پشتش را به من می کرد، خودش را توی بغلم جامیداد، پاهای سردش را به پاهایم می چسباند ومی گفت:«آخی..چقدر پاهات داغن.» بعد دستم را می گرفت و از زیربغل روی سینه هایش می برد، خودش راحسابی به من می فشرد، حتمن می بایست دستش را توی دستم می گرفتم تا خوابش می برد.
می دانستم به خاطرهمین دوش گرفتن است که ازسکس وسط هفته خوشش نمی آید. می گفت بدنم درمقابل کم خوابی ضعیف است، صبح اش که باید زود بیداربشوم سردرد می گیرم. اگردست خودش بودهمان آخرهفته ها کافی بود، اما ازبغل کردن، بوسیدن ویا به موهایش دست کشیدن هرگزسیرنمی شد. حتا موقع غذاخوردن دلش می خواست دستش را بگیرم. گاه که مشغول مطالعه و یانوشتن بودم، میآمد روی کاناپه کنارم می نشست وآن دستم را که بیکاربود برمی داشت وتوی دستش می گرفت ویا مثل گربه ای که میاید وبغلت می نشیند دستش را توی دستم جا میداد وبا لذت خاصی به من تکیه می داد.
ازاین که ازگرمای دستانم آرامش می گرفت احساس خوبی داشتم. اما آنچه همواره آزارم میداد این بود که ازخودش دفاع نمی کرد. به راحتی ازحقوقش می گذشت. گوئی دردنیای اوچیزی بنام اعتراض وجود نداشت. گاه ازخودم می پرسیدم این که نمی تواند ازحقوق خودش دفاع کند، چطورمی خواهدوکیل بشود واین دوساله دانشگاه راچطورآن هم با نتیجه عالی پاس کرده است؟ درحالی که هردوصبح ازخانه بیرون می رفتیم وعصربرمی گشتیم. هنوز لباسهایش را درنیاورده مشغول پخت وپزونظافت وشست ورُفت می شد. درحین آشپزی هم گویی همه ی حواسش پیش من بود. ازهمانجا می پرسید نوشیدنی ای، آبجوئی چیزی می خوای برات بیارم؟ گاه نیمه ی خیار پوست کنده  ای و یا یک قاج نمک زده ی گوجه ی تازه یا یک لقمه نان و پنیروسبزی لول کرده را می آورد ومی گفت:« اول بوش کن بعد بخور..
هرگزندیدم که یک بارمثل زنهای دیگربگوید چرامن بایدهمیشه تو خونه کارکنم. مگه کلفت آوردی؟ منم مثل تو روزا میرم دانشگاه وتاعصرجون میکنم خسته وکوفته میام خونه. پاشوتوهم یه کاری بکن، مثلن آشغالها را بذاربیرون، یا برو لباسها رو ازتو ماشین دربیار، بندازتوی خشک کن. یافلان چیزرا تموم کردیم و بروسرکوچه بگیر. دستش را باحوله ی کنارکابیت خشک می کرد وکاپشن اش را می پوشید و میرفت. باصدای درمی فهمیدم که بیرون رفته. می دانستم که بازحتمن چیزی کم آورده. وقتی برمی گشت، می گفتم چرا به من نگفتی برم؟ چیزی نمی گفت.
فهمیدم بودم که بیرون ازخانه هم همینطوراست. توی دانشگاه دوهمکلاسی یوگسلاوش اذیت اش می کنند. ماریا دوست برزیلی اش می گفت ازبی زبانی این دخترمن اعصابم خرد می شود. برو برمی ایسته ونگاهشون می کنه.هرکلمه ی ماریا مثل پتک توی اعصابم می خورد. چون میدانستم که حقیقت دارد وکاملیا اینطورآدمی است. درتمام آن سالهایی که باهم زندگی کردیم همیشه اینطور بود. انگارفرمان هدایت اش را دست من داده بود و یابچه ی ساده لو و بی عقلی بود که من می بایست همه چیز را به اش می گفتم. مثلن درایستگاه مترومی گفتم جمع کن، جمع کن بیاجلو مترو اومد. انگاراوچشم نداشت که ازته تونل تاریک چراغهای روشن مترو را ببیند که دارد می آید. یا کربود که صدای برخورد چرخهایش رابا ریل بشنود ویا احساس نداشت که لرزش ساختمان راحس کند. یاتوی خیابان سرچهاراه مرتب می گفتم وایسا چراغ قرمزه. درحالی که اوخودش قبل ازمن ایستاده بود یک بار نگفت مگه من کورم خودم دارم می بینم. .سوار ماشین که میشد، می گفتم کمربندت را ببند. یا کیفت را نزارجلو پات کثیف میشه بذار رو صندلی پشت. لزومی نداشت من بهش بگویم.. مگربیسواد یا ابله بود. دختر باهوش و دانایی بود.
یک شب گفتم بیا بشین. نشست روبرویم. دستش را توی دستم گرفتنم. به چشمانش که همیشه انگار یا سیرگریه کرده بود و یاعنقریب بود اشک اش دربیاید نگاه کردم. گفتم دخترخوب چرا ازخودت وحقوق خودت دفاع نمی کنی؟ چرا یک باربه من اعتراض نمی کنی. چرا اجازه میدی که من و دیگران با تواینطور رفتار کنیم؟ با تعجب نگاهم می کرد، گفتم مگرتو چی ات ازمن کمتره؟ ازمن که باهوشتری، اگرمن رشته حسابداری رابه زحمت تونستم قبول بشم و یک حساب کوچک رابدون قلم و کاغذ نمی تونم حساب کنم. توحقوق می خونی وهررقمی راهم درذهنت سریع حساب می کنی. ازاون زنهای بیسواد خانه نشین هم نیستی که اینقدر مطیع و خدمتگزار مردت باشی. تو چته؟
دستش را از دستم کشید و گفت: حالاتو اعتراض داری. برا تو که بد نیست...
گفتم بده..خیلیم بده. مثلن داری غذادرست می کنی یاظرف می شوئی میام از پشت می گیرمت وهمونجا باهات هرکاری می کنم هیچی نمی گی. مثل زنهای دیگه بادستای خیس ات هلم نمیدی که بروگم شو وقت گیر آوردی..یا بگی با این مهمونهایی که جنابعالی دعوت کردی. نیست خیلی وقت دارم. خندید و گفت.:« دیونه...
گفتم دارم جدی باهات حرف میزنم..
گفت:«خوب حالا کاردارم. حال و حوصله ندارم. »
بلندشد و رفت.همیشه ازرفتنش دلم می گرفت. حتاصبح ها که توی مترو ازهم جدا می شدیم تا هرکدام به طرف خط مورد نظرمون برویم. اماخوبی که آن جدا شدن ها داشت این بودکه می دانستم غروب برمی گردیم پیش هم. نه مثل آنروزی که دستش را شل کردم و درحالی که باهمان چشمان نیمه خیس دورمی شد رفت ودیگربرنگشت.
حالا پس ازآن سالها هنوزهربارکه مترومی آید، احساس می کنم کنارم ایستاده است وباید بهش بگویم: حاضر شو اومد.

 ......................................................

تام لعنتی

آخرین پُک را به ته ِ سیگارش زد وآنرا محکم زیر پایش انداخت وبا عصبانیت روی موزائیک های یخ زده ی پیاده رو له اش کرد. دستی روی پیشانی خیس و باران خورده اش کشید و درحالی که دستش را می تکاند، گفت:«همه اش تقصیراین « تام» لعنتی بود.بله این تام لعنتی، نباید آن ماشین تحریرفکسنی وقراضه را ازاومی گرفتم. باید همان موقع می گفتم نه و تمام... و آخرم به اینجا نمی رسید.
نگاهم کرد وگفت:«میدانی بد بختی من چیه؟...این که هیچ وقت بلد نیستم بگم نه. من هرچه ضربه توی زندگی خورده ام ازهمین مسئله بوده...
گفتم تام کی هست. موضوع چیه؟ من که نمی شناسم اش.
گفت:«معلومه که نمی شناسی.. او سالهاست که مرده... لعنتی... 
باهم وارد کافه ای که قرار بود آنجا مصاحبه را با اوانجام بدهم شدیم. وارد که شدیم با دست اشاره دادم تا ته کافه بنشینیم. گفت نه. دوست دارم همیشه کنار پنجره بنشینم.
می گفت ازروزی که تام لعنتی را دیده، زندگی اش هم جز این کنار پنجره نشینی و تماشای زندگی کردن دیگران نبوده است. می گفت پنجره را ازمن بگیری، احساس می کنم توی مردم و زندگی شان پرتاب شده ام واحساس خفه گی و تعفن می کنم. 
ازاین که بدون سفارش کافه چی قهوه ی بدون شکررا برایش آورد و بعد ازمن پرسید که چه می نوشم. فهمیدم که پاتق همیشگی اش است. اورا خوب می شناسند. 
نکی به قهوه اش زد. پرسیدم. خوب از تام می گفتی. چه ارتباطی با این موضوع ما دارد؟
گفت دارد اگراجازه بدهید توضیح میدهم وادامه داد:«جوان بودم تازه به این شهر آمده بودم ودرطبقه ی پنجم آپارتمان آنها خانه ای اجاره کرده بودم. هیچ کدام ازهمسایه ها رانمی شناختم. ماهها طول کشید تا یکی یکی شان را بنام وقیافه بشناسم. وقتی از بیرون به خانه برمی گشتم وهواهم خوب بود همین تام لعنتی را میدیدم که با شورت توی بالکنش زیر سایه بان نارنجی رنگی، روی صندلی سفیدی نشسته وشمکش راجلوداده ودرحلقه ای ازگلدانهایی ریزودرشت، اقاقی و میخک، سیگاربرگی لای انگشتانش، آبجومی خورد. احساس می کردم که ازآن بالا من ِ تازه وارد رامسخره می کند. 
درطول هفته هم دوبار اورا درراه پله میدیدم. یک باربا زنبیلی پرازمواد غدائی ازسوپرمارکت برمی گشت ویک باریا سطل زباله اش که بیرون می برد. چندین بارسلامش کرده بودم جوابم را نداده بود. دیگرتصمیم گرفته بودم تا هروقت که روبرویم می آید، سرم را برگردانم. انکارش کنم. البته ازاینکه بدون سلام و احوالپرسی ازکنارِهمسایه ات بگذری احساس خوبی به من دست نمیداد. اما تقصیر من نبود. علتش حماقت او بود. 
ازآنجا که به آن شهر تازه وارد بودم و کسی را نمی شناختم تا اوقات بیکاریم را با او پرکنم. به ناچاراغلب خانه می ماندم و کتاب می خواندم. آخرهفته هم به همین کافه می آمدم. آنزمان کسی مرا نمی شناخت. تامست نکرده بودم هرگز نمی دیدم که کسی تمایلی برای حرف زدن با مرا داشته باشد. تنهائی گوشه ای توی خودم می رفتم و پی درپی می خوردم وسیگارمی کشیم. بعد یادم میرفت که کی وچگونه به خانه آمده ام. حتا بعضی صبح ها که بیدارمی شدم میدیدم که زن جوانی لخت کنارم خوابیده است. نمی دانستم کیست. حتا نامش را هم نمی دانستم. اصلن یادم نمی آمد که کی و کجا اورا دیده ام. ویاچرا درخانه ودرتخت من است. اما آنها جوری کنار من خمیازه می کشیدند وعزیزم، عزیزم صدایم می کردند، که انگارسالهاست با من زندگی می کنند. تازه ازاین بدترهمه چیزمرا می دانستند. گویا خودم در حالت مستی همه چیزم را بهشان گفته بودم. این ازبدبختی های من است مشروب که می خورم همه چیزخودم را برای دیگران افشا می کنم. این تقصیر خودم بود نه آنها. 
خوب من هم برای اینکه خراب نکنم. که اسمشان را نمی دانم، همان عزیزم صدایشان می کردم تا صبحانه شان را می خوردند ومی رفتند. بعدهم خیلی ها یشان را دیگرنمی دیدم. در بین هفته هم مرتب کتاب می خواندم.
اما آنزمان خوانشم حرفه ای نبود. نه زبان نوشتارو روایت برایم مهم بود ونه مسائل دیگر فنی نوشتارواین چیزها به ساختاردبی کاری نداشتم. تنها چیزی که مرا به خواندن تشویق می کرد موضوع و حوادث داستان بود. این که هیجان و کشش داشته باشد. گاه کتابی را تا نیمه می خواندم، خوشم نمی آمد پرتش می کردم گوشه ای ویکی دیگررا دست می گرفتم. تا اینکه کتاب قصرکافکا را که دست گرفتم نمی دانم چه حکمتی دراین کتاب بود. که دیگر اصلن موضوع و حوادث داستان برایم اهمیت نداشت. بلکه این شیوه روایت و ساختارادبی اش و زبان نوشتاریش بود که مرا کنجکاو کرده بود. تاساعتها جُم نخورم وسرازکتاب برندارم. حاضر نبودم به هیچ قیمتی رهایش کنم. درحال خواندن همین کتاب بودم که صدای زنگ خانه ام را شنیدم. من کسی را نداشتم که به مهمانی ام بیاید. در را که باز کردم. دیدم همین تام لعنتی است. توی دلم گفتم « لعنتی..» از آنروزاین لقب را به اش دادم. بعد انگار زمان متوقف شد تا من باخودم بگویم که مار ازپونه بدش می آید و پونه دم سوراخش سبزمی شود. بعد زمان دوباره به حرکت افتاد.
گفتم بله. فرمایشی هست؟ سیگارکلفت کوبائی را لای دندانهایش جابجا کرد و گفت: وقت دارید چند لحظه با من بیائید؟
پرسیدم برای چی؟ 
گفت زیاد طول نمی کشد.
کتاب که انگشتم را لای ورقه هایش گذاشته بودم ، روی جا کفشی دم در پشت ورو گذاشتم و با اوازپله ها پائین رفتم. با آن گوش های پهن و آویزانش و آن گردن پرازچروکش که به گردن بوقلمون می ماند، جلوترازمن راه افتاد. ازپشت که نگاهش می کردم ، تازه فهمیدم که سمعَک توی گوش هایش دارد. ازاینکه رنگ سمعَک ها برنگ پوستش بود توجیه قابل قبولی برای احمقی من دراین چند ماهه نبود که تا آن روزنتوانسته بودم این موضوع را تشخیصی بدهم. از بلند حرف زدنش هم حدس نزده بودم.
ازدرخانه اش که درطبقه دوم بود رد شدیم. پرسیدم کجا میرویم. آیا قرار است بیرون ازآپارتمان برویم؟
گفت میرویم زیرزمین. باخودم گفتم این چه چیز مهمی است که باید بخاطر دیدنش پنج طبقه را ازپله ها پائین بروم و برگردم. فکر کردم که شاید چیزی سنگینی خریده و حالا ازمن که جوانترهستم می خواهد تا برایش به بالابیاورم. خیلی زود داستانی درذهنم آماده کردم تا بگویم که دیسک کمر دارم ونمی توانم چیز سنگین بردارم.
نرسیده به طبقه همکفت گفت. آدم ساکتی هستی. نمی بینم با کسی رفت وآمد کنی. جواب سلام آدم راهم که نمی دی؟ اذیت نمیشی اینطوری؟
پاسخی برایش نداشتم. و گرنه باید می گفتم که من سلام دادم و شما کربودید نشنیدید و بگویم که ...
دسته کلید را که با زنجیری نقره ای به بند شلوارش وصل بود ، به در زیرزمین انداخت ودیدم اتاقی پرازوسایل خانه که تاسقف روی هم تلنبارشده. ازگرامافون های قدیمی گرفته تا قاب عکس و دوچرخه زنانه و میزوصندلی های چوبی وچرخ خیاطی مدل های اولیه سینگرو.. بادست اشاره داد وگفت. ببین پسرم خوب نگاه کن، ببین چیزی به دردت  می خورد بر دار. حتا اگرهمه شان راهم ببری من خوشحال می شوم.
گفتم من چیزی نیاز ندارم وپرسیدم این ها را چرا جمع کرده ای.. گفت هر کدام ازاینها تکه ای اززندگی وخاطرات من وهمسرم است. بعدازاودلم نیامد دورشان بیندازم. هروقت که دلم تنگ می شود می آیم وساعتی می نشینم ولمس شان می کنم. خاطراتش را دوره میکنم. 
گفتم خوب حالا چی شده که می خواهی دورشان بیندازی؟
گفت من هم دیگر چیزی از عمرم باقی نمانده. هرروزممکن است که دیگر بیدارنشوم. 
گفتم خوب حالا که هستید تا آن موقع نگه شون دار..
گفت خوب می خواستم بعضی ها را به شما بدهم..
گفتم تفاوتش چیه؟
پاسخم را نداد وگفت می خوای یا نه؟ گفتم نخیر ممنون. من چیزی نیاز ندارم.
درحال خروج نگاهی به وسایل انداخت وآه عمیقی کشید و دررا بست و قفل کرد. به درخانه اش که رسیدیم گفت. یک لحظه بیا، مطمئنم ازاین یکی خوشت میاد. بااکرا وارد خانه اش شدم. بوی تند سیگار برگش همه جا به مشام می رسید. به اتاق خوابش رفتیم. پارچه ای را ازروی میز برداشت و ماشین تایپی مارک المپیا را که معلوم بود مدتهاست با آن چیزی تایپ نشده بود را نشانم داد. گفت. اینجا شهر بورکراسی است. این بدردت می خورد. برای نامه نوشتن هات. حتا می تونی یک کپی هم برای بایگانی خودت نگه داری و.. 
گفتم من تا حالا با ماشین تایپ کارنکرده ام. بلد نیستم. گفت ساده است. من خودم نشانت میدم. سیگارخاموش گوشه لبش را روشن کرد ومثل فروشنده های چرب زبان باعجله ودستهای لرزان پشت میزنشست و ورقه ای را داخل ماشین فروداد وشروع کرد. تق.. تلق... تق.. تایپ کردن.
پرسید اسمت چیه؟
گفتم توماس.... تایپ کرد تووووووووو
ماااااااااااااااااااااااااس. تلق تق ، تلق... بعد به صرفه افتاد...
کاغذ تایپ شده را در آورد و مقابل چشمم آورد وگفت ببین .. دیدی
چقدرقشنگ تایپ می کنه؟
حق با او بود خیلی زیبا تایپ می کرد. 
ازآنروزگوشه اتاق نشیمن ام جایی برایش پیدا کردم . شروع کردم  به تایپ کردن. بعد کم کم اجساس کردم کاش چیزی برای نوشتن داشتم. مدتی بعدازاینکه کتاب قصرکافکا را که تمام کردم. نیمه شبی بود. ناخودآگاه به سرم زد که یک داستانبنویسم... اما چی؟ درچه موردی. دنبال موضوع نبودم. کتاب قصربلائی سر من آورده بود که دیگر موضوع و حوادث داستان برایم مهم نبود. بلکه شیوه روایت تمام ذهن مرا گرفته بود. 
میدانی چکارکردم؟ آمدم اول، یک داستان ساده ویک اتفاق ساده وکوتاه را نوشتم. بعد نشستم با قیجی تکه تکه اش کردم. مثل بازیگران قمارخانه که ورق های بازی را توی هم قاطی می کنند، تکه های بریده نوشته را روی سطح میز ریختم و با دودست حسابی درهم قاطی کردم. بعد تکه تکه برمیداشتم وتایپ می کردم. پشت هرکدام که برمی داشتم یک شماره می نوشتم. مثلن یک وهفت و سیزده ودوبعد پنج و الخ..
بعدکه تایپشان تمام میشد، می نشستم می خواندم. برای خودم هم خیلی جالب بود. تازگی وکنجکاوی خاصی داشت و بازی جالب وسرگرم کننده ای بود. ازآن روزبه بعد دیگرهیچ وقت بیکاری نداشتم. تا ازسرکاربرمی گشتم می پریدم پشت ماشین و تایپ می کردم وبعد قیچی...وتایپ و..
سرکاروموقع راه رفتن و حتا توی خواب وغذا خوردن هم به داستان فکرمی کردم. گاه نیمه شب موضوعی به ذهنم می رسید، بیدارمی شدم قهوه ای درست می کردم وبا کیف بی نظیری می نشستم ومی نوشتم. نه به قصد نویسنده شدن. برای من یک بازی بود، یک جورمخدر، که برایم  لذتی خاص به همراه داشت. که هیچ چیزدیگری تا آنزمان به من نداده بود. 
تا اینکه یک شب زمستانی که برف سنگینی آمده بود. تلقن زنگ زد. برنارد دوستم بود که درمسیر سفری که به شمال داشت، قطارشان درنزدیک شهر ما توی برف می ماند ومی گفت نمی خواهد که به هتل برود ومی خواست تا شب را پیش من بیاید. 
تا آمدن اوشامی درست کردم وبعد از شام هم تا پاسی ازشب نشستیم و سیرودکا نوشیدیم وازخاطرات گذشته گفتیم. بعد من نفهمیدم کی بلند شده و به اتاق خوایم رفته بودم.
صبح با بوی قهوه تازه ازخواب بیدارشدم. دیدم برنارد خیلی زود بیدار شده وصبحانه درست کرده وخودش خورده و برای من هم روی میزآماده گذاشته است. روی شانه ام زد وگفت. نمی دونستم نویسندگی هم می کنی. گفتم منظورت چیه. گفت دوسه تا ازداستانهایت راخواندم ... پسرمحشرند، من تاحالا داستانهائی به این جذابی نخوانده ام.
برنارد خوره ی کتاب بود. از زمان سربازی می شنا ختمش که هیچوقت کتاب ازدستش نمی افتاد. کتاب خوان حرفه ای بود و توی روزنامه ای کار خبرنگاری می کرد. 
گفتم همین جوری کاغذ حروم می کنیم.
گفت اینطور نیست. پرسید چند تانوشته ام. گفتم نمی دانم. بعد ازنوشتن دورشان می اندازم. بعضی اوقات برای صرفه جوئی کاغذ پشت شان داستان دیگری تایپ می کنم. 
عصبانی شد. بازویم را گرفت وکشید و گفت بیا بنشین تا به ات بگم چکار باید بکنی...
همان شد که تا به امروز که سالهاست تام لعنتی مرده، من نه تنها اون ماشین تحریررا کهنه و خراب دورانداختم و بعد هم که ماشین تایپ ازرده خارج شد کامپیوتر آمد، دهها کامپیوتررا کهنه کردم و دههاجلد کتاب منتشر کردم. و....اما از آن روزتاحالا نه خواب راحتی مثل همه مردم داشته ام و نه به اندازه مردم بیرون را دیده ام و یا تفریح کرده ام. هرگز این مغزلعنتی هم یک لحظه آرام نداشته وهمه اش هم تقصیر این تام لعنتی بود. 
اینطورمن نویسنده شدم. حالا فهمیدی؟

 ...............................................

سفارش بابا

دکمه یقه اش را بازکرد، دست راستش را توی سینه اش برد، پستان چپش بیرون پرید. با انگشت نک پستانش را خیس کرد. ازلای موهایی که جلوی صورتش ربخته بود، نگاهی به جواد که کمی آنطرفتر، به پشتی ترکمنی تکیه داد بود کرد.
« می خوری؟
با گونه های سرخ، استکان خالی را توی زیر استکانی شش گوش گذاشت:«نه ممنون»
« تعارف نکنی ها.»
ته مانده قندِ لای دندانهایش را جوید:« نه بذاراین یکی بره پائین،، بعد.»
« اگه خواستی بگو تا برات بیارم.»
چیزی نگفت.
بچه راکه روی بازوی چپش پلک می زد بالا آورد. سرِخیسِ پستانش را توی دهانش فرو کرد.
جواد استکان را ازجلوی پایش دور کرد و زیرنافش راخاراند:
« فکرمی کنی بیاد؟
« میاد، عجله نکن. دیگه باید فردا، پس فردا پیداش بشه.»
« یعنی امشب نمیاد؟!
« نه، گفتم که تازه رفته.»
« پس من جواب بابامو چی بدم؟
« برا چی؟
« خوب برا اینکه اون گفت سید را بر میداری و فوری میای. اون الان منتظره.»
« خوب تقصیر تو که نیست.»
« نگفت کجا میره؟
«نه، اوهیچوقت به من نمی گه. یه سید دوره گرد که خودشم نمیدونه. اما معمولن بعدازعاشوراهرجائی باشه برمی گرده خونه.»
«اگه عاشورا تموم بشه که دیگه فایده نداره.»
«واله چی بگم، حالا شایدم بیاد.»
«آقاسید هرسال این ایام تمام هفته میومد روستای ما وتا آخرعاشورا اونجا بود. نباید جای دیگه ای میرفت.»
: نگران نباش، حتمن امسال هم میاد.»
« اگه نیاد چی؟ بیچاره می شیم.؟
«خوب بگو ببینم آقا جواد چند سالته؟
« کی؟ من؟ شونزده سال.»
« ماشاالله ، دیگه مردی هستی.»
جواد خودش را حمع و جورکرد و دوباره همانطورنشست.»
« نامزد داری؟
: کی؟ من؟
« آره.»
« دختر عموم.»
« خوشگله؟
خون توی گونه های خندانش دمید.
نک برآمده ی سینه اش راچندبارازدهان کودک که چشمانش نیمه باز مانده بود بیرون آورد ودوباره توی دهانش کرد. هربارکه بیرون می آورد. قطراتی شیر روی سینه اش می چکید.
کودک باچشمان بسته وبا دهان باز دنبال پستان می گشت. سینه اش رادوباره توی دهانش فروکرد. کودک مشغول مکیدن شد.
«چه خوشگله.»
دستش راجلوی سینه اش گرفت:«چی؟
« بچه.»
« آها.»
« من فکرکردم. میام و امروزسید را با خودم به روستا میبرم.»
: می بری عجله نکن. حالا کو تا عاشورا.»
« اماما فقط برا روزعاشورا تنها نمی خواستیم. مردم ده صدا شون دراومده. کسی نیست که روضه بخونه. محرم بدون ملا مگه میشه؟
«ببینم خواهرهم داری؟
« بله. سه تا. اما من تنها پسر بابامم.»
« باریکه الله. اونم چه پسری. »
سرش را ازقاب عکسی از سید که با ریش بلند وسفیدش به دیوار آویخته بود گرفت: « شما دخترسید هستید؟
« کی؟ من؟ هاهاها، نه بابا. من زنشم.»
« اماسید پیرمرده. شما بهتون نمیاد که زن او باشین.»
« چرا؟ مگه من چمه؟
« هیچی. خوب سنتون کمه.»
« چند سالم باشه خوبه؟
« هفده، هژده.»
« یعنی اینقدرجوونم؟
« خوب آره.»
« اما من بیست  یک سالمه.»
« خوب بازم جوونید.»
درحالی که پستانش را از دهان کودک که حالابه خواب رفته بود بیرون آورد وهمچنان توی دستش می فشردگفت:« من خوشگلم یا دختر عموت؟
« نمیدونم.»
« چطور نمی دونی؟
« خوب اوهنوز بچه است.»
« مگه چند سالشه؟
« خیلی ازخودم کوچکتره.»
« مگه بزرگها فقط خوشگل اند؟
« خوب قیافه اش هنوزمثل بچه هاست.»
« یعنی چی؟
« خوب هنوزچیزدرنیاورده.»
برخاست و کودک را به آرامی توی گهواره گذاشت. سینه اش همچنان بیرون آویخته بود:«چی درنیاورده؟
پنجه هایش را گرد کرد:« ازاین چیزها دیگه.»
پشتانش را گرفت وکمی ازسینه جدا کرد:«آها، منظورت اینه که هنوزپستون در نیاورده؟
با گونه های سرخ سری بعنوان تایید تکان داد.
« دوست داری؟
« چی؟
پستونهاش بزرگ بشه؟
تبسمی ازروی خجالت درچهره اش نشست.
« شیطون، عجله داری؟
« نه.»
« پس پستون دوست داری؟
چیزی نگفت. سرش را پائین انداخت.
دسته قوری را گرفت تا چای بریزد:« حتمن بچه بودی زیاد شیرمی خوردی، نه؟
« یادم نمیاد.»
« الان چی؟
تبسمی کرد وسرش را پائین انداخت.
می خوری برات بریزم؟
«چی؟
« چای.»


 ................................................

مسافر جزیره

درگوشه ی دنج ونیمه تاریک بار به تنهایی نشسته بود، با انعکاس شمع روی میزکه به صورتش می تابید، قرمزی لبانش برق میزد. با آن پیراهن سبزو گلداروکلاه توری وسفید لبه دارش وچوب سیگاربلندی که ازنوکش دود نازک ِ آبی رنگی برمی خاست وهرازگاه به آرامی به لب می برد، درحالی که بانوک انگشت کمرگیلاس نیمه پرشرابی را گرفته بود، انگارجزئی ازیک تابلوی امپرسیونیستی بود که به دیواره ی بار آویخته بودی.
به بهانه ی آنکه ازقهقه های اغراق آمیزو غیرمنتظره ی چند ماهیگیرکه سمت چپم نشسته بودندراحت بشوم، بلند شدم وکنارپنجره رفتم تا ازآن زاویه صورتش رابهترببینم. باد سردی ازدرز پنجره داخل می آمد. دستی به شیشه ی بخار کرده کشیدم، آنطرف جز دریایی خاکستری ومتلاطم که تا افق مه آلود ادامه داشت چیزی نبود.
حالامی توانستم هرازگاه که گیلاس رابه لبش می برد صورتش راکامل ببینم. شنیده بودم که زنها ازپشت سرهم چشم دارند ومی فهمند که کسی نگاهشان می کند. درکتابی خواندم که حتامی توانند بدون اینکه بهت نگاه کنند، بفهمند که داری درموردشان فکرمی کنی. اما این تعاریف ازآنان موجودی وحشتناک نمی سازد. خوب من هم می خواستم تا بداند درموردش فکر میکنم. تمام حواسم رابه خودش کشیده است. مگرمی شود به منظره ای به این زیبایی بی تفاوت بود. مگرغیرازاین است که زیبایی را باید دید وازدیدنش لذت برد؟ درجایی دیگری خوانده ام که زنان ازاین که دیگران ازدیدن زیبایی شان لذت میبرند خود آنان نیزلذت می برند. حتا اینقدراین مسئله برایشان اهمیت دارد که درمجالس و مراکزعمومی باهم رقابت وحسادت می کنند. هرکدام می خواهند که بیشترین نظررابه خودجلب کنند. اصولن جلب نظرکردن ازخصوصیات اساسی زن بودن است و زن باهمین چیزها زن است. اگرناز وعشوه و دلربایی نداشته باشد که زن نیست.
و من همیشه زنان را با زنانگی شان دوست داشته ام. از لباس زنانه پوشیدن. زنانه نشستن وحرف زدنشان، ازکفشهای پاشنه بلندپوشیدن ولاک زدن وآرایش کردن شان وحتا وقتی دهانشان را موقع قلم چشم کشیدن جلوی آیینه کج می کنند. ازهمه رفتار ظریف زنانه شان. برای همین معتقدم که اگر زن نبود، زمین سیاره ای سرگردان بود.
من زن«هانس » را ندیده ام. این که حاضرشده است تمام زندگی ودارئی اش رابه اوببخشد وتنهایی به جزیره ای دورافتاده دروسط اقیانوس برودو بخواهد تا آخرعمرش آنجا دوراز زنان زندگی کند را نمی فهمم..امیدوارم وقتی به آنجا برسم پاسخی برایم داشته باشد.
برایم نوشته که دربهشت است وازاینکه نشانی اززن وزنانگی جزمادرطبیعت دردنیایش پیدانمی شود احساس خوشبختی می کند. می گوید با موروملخ و پرنده وخزنده و دارودرخت دوست وخودش هم جزئی ازطبیعت شده است. جزصداهای طبیعی خبری ازدنیای متمدن و آدمها نیست ونیازی هم نمی بیند که اخباروحوادث دنیای آدمها باخبر بشود. می گفت خودش را پروانه ای احساس می کند که درآن جزیره ازپیله درآمده ودرآن طبیعت پرمیزند و روزی هم یک گوشه ای می افتد وخوراک مورچه ها می شود..می گفت. ازصدای باد وخروش موجهای دریا مست می شود.
نوشته بود که اینجا دیگرنه نه دولتی هست ونه ملتی و نه قوم و قومیتی ونه شاهد جنگ و جنایتی هستم و نه دروغ می شنوم و نه مجبور به دروغ گفتن هستم ونه لازم است تا خودم و یا حقانیتم را برای کسی اثبات کنم. اصلن اینجا چیزی بنام قضاوت ومحاکمه و پاسخ دادن نیست. اینجا فقط زندگی است وحس کردن وزبان فقط دیدن است وشنیدن و بوئیدن.
برای همین ازمن خواسته تا وسایلم را بردارم و برای کشیدن چند تابلو به آنجا بروم. برایم نوشته بود که باید به این بار ساحلی بیام و با قایق ماهیگرانی که ازحوالی آن جزیره می گذرند خودم را به آنجا برسانم.
باهردلهره ای بود تن خسته و نیمه جانم را پس از نُه ساعت تحمل موجهایی که گاه ارتفاعشان به دهها مترمی رسید به مقصدم رسیدم، و قایق قدیمی و زنگ زده ی « ناخدا وان در برخ» درحوالی جزیره مرا پیاده کرد. ازهمان ساحل می توانستم کلبه چوبی هانس و آن فانوس قرمز و بلند دریای را ببینم میدانستم که با آن چمدان و پاهایی که دیگر رمقی در آنها باقی نمانده بود، باید در آن هوای مه آلود وطوفانی از آن صخره ها بالا بروم. وقتی رسیدم.بوی قهوه تازه مرا مست کرد. اماخبری ازهانس نبود.چمدانم را زمین گذاشتم و نگاهی به درودیوار اتاقش کردم پربود ازعکسهای رنگی زنان عریان وروی میزش حجمی از مجله ی پلی بوی....

.........................................
  
سفر آخر

آخرین باری که اورا دیده و بغلش کرده بودم رابه یاد نداشتم. فقط می دانستم که خیلی سال است ازآن روزگذشته است. این اواخرداشت کم کم قیافه اش بطورکلی ازبخش خاکستری ذهنم پاک میشد. تاهمین چند سال پیش برجستگی دکمه هایش راوقتی بغلش می کردم روی سینه ی استخوانی ام حس می کردم. نمیدانم چه شد که یک دفعه ازذهنم پاک شده بود ودیگربه اوفکر نمی کردم. حالا چطور در حالی که ازیادم رفته بود دوباره به فکرش افتاده بودم. 
علتش، همین آخرین باری بود که قصد سفر به زادگاهم را داشتم، تا قبل از مُردنم یکباردیگرآنجارا ازنزدیک ببینم و هوایش رابوبکشم. هروقت به زادگاهم فکر کرده بودم قیافه اوجلوی چشمانم ظاهرشده بود. این دیگربرایم عادتی دیرینه شده بود. بله علت همین بود. چند روزه قبل ازحرکت، همش به اوفکرمی کردم. که دارم میروم تا دوباره مثل آن سالها بغلش کنم وکنارش بنشینیم. باهاش سیردرد دلی بکنم. ازسالهای دربدری وغربت وتنهائی هایم وسیگاری بگیرانم و دودش را دوباره لای موهایش فوت کنم. و او هیچ نگوید.
حالادیگرهیچ چیزوهیچ کس برایم ازاومهم ترنبود که ببینم. گوئی اوهمه کسم بود. درطول سفر تا رسیدنم . باورکنید که به کسی فکرنکردم. حتا مادرم وقبر پدرم که سالها بود آرزوداشتم یکبار دیگر بروم وسنگ ِ شکسته اش را بغل کنم... ازاینکه دفتری که برنامه هایم رابرای سفر درآن یاداشت کرده بودم راجا گذاشته بودم اصلن ناراحت نبودم. گوئی فقط این همه راه ِ پرمشقت را آمده بودم تابعدازاین همه سال فقط اورا ببینم ودرآغوش بکشم.
 هیچ خبری ازاونداشتم وهیچ تصوری هم نمی توانستم داشته باشم که الان اوضاعش چه طوراست. چه قیافه ای دارد. سرحال است یامثل من پیرشده. فقط میدانستم زمانی که ترکش کردم تنها بود وخیلی بهم ریخته...آرام نداشت وهروقت که می دیدمش بیقراربود. حتا وقتی بغلش میکردم. گوئی مراهم باخودش تکان می داد،.گاه لحظه های طولانی در آغوش اش بی حرکت می ایستادم و چشم هایم رامی بستم و آرام آرام حالت خواب به من دست میداد. آغوش اش چه گرمای لذت بخشی داشت...
ماشین که پیاده شدم. باورنمی کردم که که این همان خیابان ومحله قدمی خودمان است. ازمحله وخیابانی که یک به یک آجرها و پنجره هایش را می شناختم . یک آجرهم آشنا نماند بود. اما شوفرمی گفت که این همان خیابان سابق است.
ازروی حسی که داشتم ازسر سه راه که پیاده شدم به طرف گذری که همیشه پاتق مان بود به راه افتادم. اینقدر این مسیر را درگذشته رفته بودم که انگار پاهایم ازخودم بیشترعجله داشتند  جلوترازخودم می دویدند. راه را چه خوب بلد بودند. هرچه جلوترمی رفتم قلبم تندتر میزد. چیزی که متعجبم کرد این بود که گوئی فاصله هم کم شده بود و انگار کوچه وگذرراجابجا و به سه راه نزدیکترکرده بود. باچند قدم رسیدم. اول شک داشتم که این همان کوچه خودمان است. چون هم نزدیکترازحد ِ معمولی بود که من می شناختم وهم آپارتمان های بلند وغریبی دردوطرفش ساخته بودند. که انگاراین آپارتمانها رایک قرن پیش ساخته بودند. نه نمایی ازآنها باقی مانده بود ونه چیزی که حکایت ازنو بودندشان بدهد. شیشه های شکسته، پنجره های پوسیده و زنگ زده وآجر های کج و معوج و شل شده...
سر ِگذرایستادم. به دور و برم نگاه کردم. نه کسی مرا می شناخت و نه من کسی را...همه چیزآنجا برایم بیگانه بود. فقط یک تنه خشک و پوسیده درخت ِ بید نبش کوچه بود که با دیدنش انگارهمه کسم را درشهری غریب دیدم. 
به نظرمی آمد که سالهاست خشک شده است. برتنه اش هنوزخطوطی کمرنگ ازیادگاری هایمان باقی مانده بود که مثل ِخطوط باستانی فقط من می توانستم بخوانم شان. حتم داشتم که دیگرمرا نمی تواند ببیند. امامهم نبودمن که میتوانستم اورا ببینم. جلورفتم مثل همان سالها بغلش کردم. توی سینه ام فشارش دادم. دکمه های خشکش روی سینه ام فرو رفتند....


.................................................................

چُرت کوتاه

گفت من یک چرت دو دقیقه ای بزنم. اما دیگر بیدار نشد. 
هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود. داشتم تکه های پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان برایم آورده بود لای دندانهایم می جویدم. بعد از آنکه آخرین لقمه اش را قورت داد .بلند شد و رفت و توی صندلی راحتی اش لمید و درحالی که چشمایش را می بست. با صدای آرامی ادامه داد:
اگه قهوه ای چیزی خواستی از خودت پذیرائی کن، غریبه که نیستی. میدونی که همه چیز کجاست.
گفتم باشه استاد. راحت باشید. خودش را تا حد شانه هایش توی صندلی که با نی های خشک ساخته بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند فرو کرد و سرش را به عقب تکیه داد. 
گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد.
با چشمان بسته اش گفت آره. 
نمیدانستم که این آخرین کلامی است که از استاد خواهم شنید. به صندلی اش خیره شدم که چه راحت بدنش را توی آن فرو داده بود.
با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده بودیم. درست زمانی بود که من بعد از جدائی از همسرم، تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در آسایشگاه روانی ها آزاد شده بودم. هیچ جائی نداشتم که بروم. بعد از جدائی از همسرم بی خانمان شده بودم. به هردوستی که زنگ میزدم تا بلکه چند روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نمیدادند و یا عذری می آورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز می زند. در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده بود. اگرچه به خاطر آلرژی غذائی اش، غذاهای خاص ( بیولوژی) می خورد و من نمی توانستم حتا از چای یا قهوه ی او بنوشم و می بایست خودم همه چیز را بخرم. نه اینکه استاد از من دریغ می کرد، خیر، خودم بخاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که به زحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین می کرد. سزاوار نبود که در آنچنان شرایطی از جیره غذائی او استفاده کنم. 
بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه، اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که به دیدار بچه هایم بروم. دلم حسابی برایشان تنگ شده بود. تا دم خانه شان که زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم. 
وقتی رسیدم، تازه فهمیدم که موقع خوبی به دیدارشان نیامده ام. مادرشان داشت میز شام را می چید و بچه ها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول درس و مشق بودند. بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در بر گرفته بود. اول به اتاق پسرم که کوچکتر بود رفتم و او را بوسیدم و بغلش کردم. بعد به اتاق دخترم رفتم. او را هم بوسیدم. بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم تا بیایند. دقایقی بعد، هر دو یکی پس از دیگری به پذیرائی آمدند و نشستند. اصلن نپرسیدند که این همه مدت کجا بوده ام. اما من از چهره شان می خواندم که دلشان برایم تنگ شده بود. حداقل اینطور دلم می خواست فکر کنم که دوستم دارند. من هم جریان خود کشی ام و همه چیزهائی که در این مدت بر من گذشته بود را برایشان تعریف نکردم. تا من احوال شان را پرسیدم و سئوالهای کلیشه ای که مثلن مدرسه تان چطور است و فلان چطور است. مادرشان شام را آورده بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند. نگاهی به میز کردم دیدم سه بشقاب گذاشته. خوب حق هم داشت. قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود. شاید هم فقط به اندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود. یا اینکه مثل آنزمانی که با هم زندگی می کردیم چون شاغل است می خواست نیمی از غذا برای فردا بماند.
ماندن بی فایده بود. بلند شدم کنار میز رفتم. بی توجه به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد. کف سر هر دوتایشان را به نوبت بوسیدم و شانه ی پسرم را توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم . قدم را راست کردم و گفتم خوب من باید برم. هیج کدام چیزی نگفتند. خوشبختانه نپرسیدند هم کجا میروم. چون خودم هم نمیدانستم کجا می خواهم بروم. 
بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن کردم و دودش را عمیق تا ته روده هایم فرو دادم. نسیم خنکی میوزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین مقابل خانه همسایه های قدیمی پارک کرده بود. هرچه فکر کردم جائی به نظرم نرسید که بروم. روی هیچ دوستی نمی توانستم حساب کنم. خانواده و یا فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم. استاد تنها کسی بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم را دوباره به او تحمیل کنم. 
ته کوچه مان پارک بزرگی بود. درست همان پارکی که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا می گذراندم. و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته بودم . روی یکی از نیمکت های همین پارک بود که رگم را زده بودم. به پارک رفتم. دلم می خواست تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم. وقتی نشستم. مثل دیوانه ها به نیمکت گفتم. فکر کردی از دست من راحت شدی؟ 
گرسنه بودم. از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم کرده بودند، چیزی نخورده بودم. معمولن من برای صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی نه چندان بزرگ چیده می شد و تا ساعت نه فرصت داشتی بیای و بخوری بیدار نمی شدم. و همیشه از صبحانه محروم بودم. امروز هم درست موقع نهار مرا مرخص کردند. تا غروب توی خیابانهای اطراف آسایشگاه قدم زدم. مثل یک زندانی که بعد از مدتها به هوای آزاد می رسد و بدور از هر کنترلی به هر طرف که می خواهد می رود. از آزادیم لذت می بردم. تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچه ها بروم.
فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای هضم غذا و یا سوزاندن چربی هایشان می دویدند حالا داشت کم کم خلوت می شد. تا چند سیگار کشیدم. دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت های چنار که قار قار می کردند، نمانده بود. با قار و قوری که از شکم گرسنه ام بر می خواست، احساس می کردم که من هم کلاغی شده ام که این طرف روی نیمکتی نشسته ام .
به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن هوا رنگش به تیرگی میزد. نگاه کردم. چقدر با پسرم و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم. درست درهمین محوطه بود که دو چرخه سواری را یادشان داد بودم. چقدر دنبالشان می دویدم که نکند زمین بخورند. هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی که با پسرم بازی می کردیم توی گوشم می پیچید. صدای قهقه خنده های دخترم موقع بدمینتون. و بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرفتر زیر درخت بلوط روی منقل قرمز پایه دارمان مشغول کباب کردنش بود.
تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم. بر نمی داشت.
گوشی را توی جیبم فرو کردم. متوجه شدم که یک نفر کنارم روی نیمکت نشسته. سیاه پوستی بی خانمان بود که اورا از قبل می شناختم. قبل از خودکشی بارها با هم گپ زده بودیم. آدم دست و دل بازی بود. همیشه کوله پشتی اش پراز قوطی های آبجو بود که مرتب اصرار می کرد تا من هم بخورم. اما روز بعدش که مرا می دید آنقدر عجز و ناله میکرد که خمار است و پول ندارد آبجو بخرد و ... تا دست توی جیبم می کردم و چند یورو بهش میدادم و بعد غیبش میزد.
مرد میانسالی بود اهل سودان. می گفت زمانی در همین هلند زندگی خوبی داشته. اوضاعش روبراه بوده. یک بار که بعد از سالها برای سر زدن به سودان میرود. توی شهرشان النهود عاشق دختری می شود. اما نمی تواند او را به اینجا بیاورد. دست آخر مجبور می شود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه به سودان برود. آنجا یک رستوران راه می اندازد و با دختر ازدواج می کند. و پس از دو سه سال روزی که او برای کاری به خارطوم میرود، شهرشان توسط گروه الشباب تسخیر میشود و رستوران او را آتش میزنند. و او دیگر نمی تواند به شهرشان برگردد. بعد برآن می شود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند. اما از آنجا که غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را به موقع تجدید نکرده، اسمش در اداره ثبت شهرداری بعنوان شهروند هلندی باطل شده است. مجبور شده تا سالها را دوباره در کمپ زندگی کند. در آخر هم جواب رد می گیرد و دادگاه حکم به خروجش میدهد. بعد مجبور می شود که از کمپ فرار کند ومدتی به کلیسا پناه ببرد و سپس بصورت قاچاق بماند. می گفت هرگز امیدش را از دست نمیدهد. بالاخره روزی اقامت دوباره اش را پس می گیرد. بعد زندگی خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچه اش را می آورد و با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت. حالا شش سالی میشد که زن و بچه اش را ندیده بود.
از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفس هایش به صورتم میخورد، حالت تهوع بهم دست میداد. اصرار داشت تا بداند که این همه مدت کجا بوده ام. من هم طفره میرفتم. گفتم بروکسل نزد خواهرم بودم. در این موقع سگ قوی هیکلی شتابان از توی تاریکی و از لای بوته ها ظاهر شد و یک راست به سوی من آمد و سرش را توی پاهایم کرد. اندکی ترسیدم. چند بار پارس کرد. کسی از توی تاریکی سوت زنان بیرون آمد. مردی بود حدود چهل ساله، هلندی با هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از ته تراشیده بود. به ما که رسید سگ خودش را عقب کشید و پارسی کرد. مرد دستی به پشتش کشید و سگ آرام شد. مرد به من نگاهی کرد و گقت خودتی؟ خدارا شکر که زنده ماندید. تعجب کردم. پرسیدم با من هستید؟ گفت بله. حق دارید منو نشناسید. چون وقتی شما را اینجا پیدا کردم بیهوش بودید. از آنشب .قیافه تان حسابی توی ذهنم مانده.
برایم تعریف کرد که چطور مثل همین امشب سگش را برای هوای خوری بیرون آورده بود و سگش که به من می رسد شروع می کند به پارس کردن. مرد جلو می آید می بیند که من مچ دستم را زده ام و خون از روی نیمکت چکه می کند. فوری موبیلش را در می آورد و به پلیس و آمبولانس خبر میدهد. بلند شدم تا از او تشکر کنم. گفت نه تشکر از من لازم نیست. چرچیل شمار را نجات داد. در حقیقت من آنطرف آب بودم که چرچیل بطرف شما می آید و شما را می بیند. بعد پرسید که الان حالم چطور است. گفتم بد نیستم. همینطور که می بینید زنده ایم.
گفت باید زنده بمونی. زندگی زیباتر از این حرفهاست. و بعد گوئی چرچیل انش گرفته بود و عجله داشت که راه بیفتد. مرد هم از ما خدا حافظی کرد و به دنبال چرچیل دوباره درتاریکی محو شد. استیف که از شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود. با عصبانیت از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد و گفت. مرد حسابی دیوانه شدی. عقلت را از دست دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری. تو خودت عکس شونو نشونم دادی. یادته. لعنتی ؟ چرا خودکشی؟. آدم بچه های به این قشنگی داشته باشه. دیگه چیزی از دنیا می خواد؟. تو بچه هات اینجان مرد حسابی، هر لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون، بغلشون کنی. بوشون کنی. باهاشون بگی، بخندی. ببریشون سینما، چه میدونم....
آخخخخخخخخخ..
دور خودش چرخی زد و بی آنکه اجازه بگیرد دستش را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را ازجیب پیراهنم بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت. و روشن کرد. در حالی که دود را بیرون میداد گفت:« منو بگی یه حرفی . من الان شش ساله بچه هامو ندیدم. باز دارم با این زندگی می جنگم. کف دستهایش را مقابل صورتم آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده ام می خوام آینده خودم و بچه هامو بسازم.
خواستم بهش بگم. بیچاره تو دیگه دندون توی دهنت نمانده. عمرت از نیمه گذشته. و هیچ امیدی برای ... گفتم ولش کن... 
در این موقع تلفن همراهم زنگ زد. فکر کردم همسر سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن می خواهد که من برای صرف شام برگردم. اما نه. همیشه این خوش خیالی کار دستم داده بود.
همیشه فکر می کنم که دیگران هم مثل من فکر می کنند و مثل من احساساتی هستند. گوشی را برداشتم. استاد بود. سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانه ای داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم. حتا مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم.
گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟
گغتم بله..
گفت جنده خونه بودم. وقتی میرم داخل موبیلم را می بندم..
برایم گفته بود که چهارشنبه ها راس ساعت شش بعداظهر به جنده خانه میرود. می گفت که ساعت تعویض شیفت شان است. اول شیف شب که بری تر تمیز هستند. تو اولین نفر میشی و حسابی بهت حال میدن چون خودشون هم لذت میبرند...بعضی اوقا هم جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف می کرد.
توی حرفش پریدم و گفتم خوب شما خوبید استاد؟
تشکر کرد و پرسید کجائی...خودت چه خبر، اوضاعت چطوره؟ گفتم که آزاد شده ام. به عقیده دکترها من دیگر مشکلی ندارم. و میتوانم مثل دیگران زندگیم را بکنم.
گفت دکترها راست گفتند. همنیطور است و از شنیدن این خبر خوشحال است. پرسید الان حتمن پیش بچه هات هستی. و حتمن از دیدنت خوشحال هستند. پس من مزاحمت نمیشم. تا با بچه هات خوش باشی. وقت کردی یه سری بزن ببینیمت.
نمیدانستم چه بگویم. تمام حواسم به این بود که از طریق تلفن صدای قار قور شکمم را نشنود. نمیدانم آخرین حرفمان چی بود که گوشی قطع شد.
تلفن را توی جیبم فرو داد و دیدم استیف رفته بود.
از روی نیمکت بلند شدم و توی تاریکی پارک براه افتادم. نمیدانستم حالا کجا بروم. به هر گوشه پارک که بروم استیف تا صبح همه جای پارک سر و کله اش با ان کلاه اسپرت و جرم گرفته اش که دیگر قرمزی اش قابل تشخیص نبود، پیدا میشد. از پارک بیرون زدم. آنطرف خیابان اتوبوسی شماره 125 که یکراست به سمت خانه استاد میرفت. توقف کرد. بی آنکه از قبل فکرش را کرده باشم. به سوی اتوبوس دویدم. و سوار شدم...مطمئن نبودم که حتمن زنگ درخانه ی استاد را در آن وقت شب خواهم زد. گفتم تا آنجا فکر می کنم. حداقلش توی فضای سبز و خلوت محله شان می نشینم... توی اتوبوس یادم آمد که بسته سیگارم دست استیف جا مانده است. اما دیگر دیر شده بود.. 
تا به خودم آمدم، زنگ در خانه استاد را زدم. با خوشروئی در را باز کرد و مرا به داخل دعوت کرد. اولین بار بود که او را توی پیژامه می دیدم. با ورود من فوری پشت کامپیوترش دوید و نشست. گفت ببخشید مشغول نوشتن یک مطلب هستم الان تمومش می کنم. از دست این جیز و ویز صندلی هم راحت میشی. گفتم مسئله ای نیست.
موقع تایب کردن صندلی چوبی اش بعلت کهنگی مرتب لیز ویز می کرد.
گفت می تونی کتری برقی را بزنی تا آب داغ بشه. قهوه ی خودت هم که روی میزهست. یک شیشه نسکافه که قبل از خودکشی موقع اقامتم در خانه استاد خریده بودم تا از قهوه او نخورم. هنوز به نیمه نرسیده بود روی میز بود. برای آنکه از قند های او هم استفاده نکنم. به دروغ گفته بودم که من همیشه قهوه ام را تلخ می خورم. 
استاد عادت داشت هر نیمه شب چیزی بخورد. مثل همیشه مقاله اش را که به پایان برد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هم کتاب فوکو را فراموش کن از بودریار را که روی لبه میز بود برداشتم و مرور کردم. قبلن آنرا خوانده بودم و با استاد هم حسابی راجه به آن صحبت کرده بودیم. دیدم که استاد با دو بشقاب پلاستیکی سفید و یکبار مصرف از آشپزخانه بیرون آمد. و یکی از بشقابها را جلوی من گذاشت و یکی را هم جلوی خودش. توی هر بشقاب دوتا تخم مرغ نیمروو یک سوسیس و دو تکه بریده نان قهوه ای تست کرده و یک برش پنیرهلندی گذاشته بود. گفتم چرا زحمت کشیدی استاد. من سیرم. گفت سرشب اگه یک گوسفند هم خورده باشی، الان آب شده. بخور پسرم تخم مرغ که دیگه تعارف نداره. 
تا استاد اولین لقمه را توی دهانش جوید، من داشتم ته بشقاب را لیس میزدم. در حین خوردن شرح حال آسایشگاه روانی را برایش گفتم. او هم عذرخواهی کرد که بخاطر آلرژی اش نتوانسته است بیاید و به من سرکشی کند. می گفت تا نیمه راه آمده اما هوای آن منطقه به او نساخته و مجبور شده تا از ترام پیاده شود و برگردد. البته این موضوع را قبلن هم تلفنی به من گفته بود. بلند شدم کتری آب جوش را آوردم. برای خودم نسکافه ای ریختم و او گفت که چای می خورد. یک کیسه از بسته چای بیولوژی مخصوص اش که همیشه روی میز بود را برداشتم توی لیوانش گذاشتم. و سپس لیوان را پر آب جوش کردم
همچنان که قهوه ام را می خوردم ، داشتم برایش تعریف می کردم متوجه شدم که چشمانش دارد خواب می روند. گفتم استاد مثل اینکه خوابتان می آید. 
گفت نه معمولن وقتی این وقت شب چیزی می خورم، یه چرت کوتاهی می زنم.گفتم خوب بفرمائی بروید چرت تان را بزنید. گفت نه اگه برم روی تخت بخوابم، خوابم می پَره. عادت دارم همین جوری روی صندلی چرت بزنم. 
گفتم آخه صدلی تان مناسب چرت زدن نیست. تبسمی کرد و گفت من سرپا هم می تونم بخوابم. بعدش دیگه به این صندلی هم عادت کردم.
پایه های صندلی لق و لوق بود. استاد که سرش به اینور و آنور شل میشد صندلی هم کج میشد. نگران بودم که توی خواب زمین نخورد. نیم ساعتی خوایبد. بیدار که شد چایش هنوز روی میز مانده و سرد شده بود. گفتم استاد من براتون آب تازه داغ کنم. لیوان چای را برداشت و گفت نه. من عادت دارم سرد می خورم.
آنشب به او پیشنهاد کردم که شاید وقت آن رسیده که یک صندلی نو بخرد. گفت بودجه ام نمی رسه. گفتم می تونی از دست دوم فروشی ها بخری. گفت من بلد نیستم . توی این محله ما مغازه دست دوم فروشی نیست. گفتم توی محله ما یکی هست. گفت دوره. ما که ماشین نداریم . چه طوری می خوای بیاریمش. گفتم خودشون میارن. گفت گرون می گیرن. گفتم نه. ارزانه. 
فردای همان روز با هم به محله ما رفتیم. و همین صندلی را دیدم و استاد رویش نشست و دستانش را روی لبه های پهنش که از بهم بستم چند نی خیزران درست کرده بودند گذاشت و گفت ... خدا برای من درستش کرده. بپرس ببینم چقدر می فروشن...


 .................................................


خواب استاد درعصرهمنشینی

می گوید:چرا این طوری شده؟ می پرسم چی شده؟ می گوید: خبری نیست... ازچی؟ ازاین جماعت... ازکدوم جماعت؟ 
ای بابا... یه برو بیائی بود...دعوتی می کردند....
میرفتیم .. میومدند.. چرت و پرتی میخوندیم جماعت دست می زدند... تو روزنامه ها می نوشتند.. باهامون عکس می گرفتند .... پیغام میداند. دعوت مون می کردند. همه جا گل جلو پامون پرپر می کردند...استاد، استادی می گفتند.. 
می گویم خوب حالا چی شده؟ میگوید همه غیب شدند... 
می فهمم منظورش چیست... شاعراست. عمری دوده ی چراغ خورده است... پای در ِخانه ی این استاد و آن استاد تی پا خورده... اول وزن و قافیه و بعد فوت و فن شعر نو را با شب نخوابی های بیشمار یاد گرفته. شانزده سالگی اولین شعرش را در روزنامه محلی چاپ کرده اند... بعد کم کم پای شعرهایش هم به روزنامه ها و ماهنامه های معتبرهم باز شده. ... شبهای جمعه بعضی از شعرهایش را در رادیو هم خوانده اند. پس از سالها ممارست خودش سردبیر ِ بخش ادبی ماهنامه های بنامی شده، و بعدها که تلویزیون همگانی شد. بارها برای شعر خوانی و مصاحبه دعوت شده بود تا شانه به شانه شعرای بنام بنشیند و چیزی بخواند و از زندگی شاعرانه اش بگوید، تا سرمشقی برای جوان ترها باشد... در میانسالگی دیگر شاعری شناخته شده بود که نه فقط در مرزهای شهرش که در کشور هم می شناختن اش.. زندگی بدی نداشت. زنی مهربان و دوسه بچه ی شیطون که حالا همه دیگر بزرگ شده بودند و چند سال به چند سال احوالش را هم نمی پرسند. تنها مانده بود. نه فقط ازجانب ِ بچه هایش بلکه دوست دارانش نیز اورا تنها گذاشته بودند. دیگر کمترکسی به خانه اش رفت و آمد می کند. توی این کشور ِغریب تنها من دوست نزدیکش هستم که هرازگاه به دیدارش میرم. صدایش و حرف زدنهایش برایم یک حالت نوستالژیک دارد. مرا یاد ِ جوانیهایم توی ایران می اندازد که با ترس و لرز پیش اش می رفتم تا به نوشته هایم نگاهی بیندازد. چقدر هم سخت گیر بود. وقتی در سالنی شعر می خواند از میان جمعیت من برایش کیف می کردم. احساس عجیبی بهش داشتم. هرچه بود استادم بود. وقتی برایش دست میزدند انگار برای پدر من دست میزدند. غروری خاص به من دست میداد. تنها دلخوشی همه عمرش همین شعرخوانی درجلسات و سمینارها و دانشگاهها و غیره بود که هرازگاه به مناسبتی دعوتش می کردند و با غروری خاص چیزی می خواند و جمعیتی تحسین کنان برایش دقایقی طولانی دست میزدند. 
حالا سالهاست که به اینجا مهاجرت کرده. تا همین چند سال پیش ، می دیدم که هرازگاه ازکشورهای نزدیک دعوتش می کنند و با شوقی میرود و شعر می خواند. و جلسه ای با هوادارانش برگزار می کند. اما در این سالهای اخیر دعوت ها کم شده اند. دیگرمثل گذشته زنگ تلفنش به صدا در نمی آید. کسی درخانه اش رابرای یک گپ ادبی یا امضای پشت جلد کتابش نمی زند. برایش پیغام های تشویق آمیز نمی آید. ناشرها برای چاپ کتابهایش دیگر شوقی نشان نمیدهند. می گویند فروش نیست...مردم نمی خوانند... آخرین باری که پیش اش رفتم چند دفتر شعر تازه آماده چاپ کرده بود... ناراحت بود.. که بی مصرف مانده است.. می گفت ناشر گفته با هزینه خودت منتشر می کنم. ..می گفت من پولم کجاست... مقرری بخور نمیری بیشتر ندارم... بهش گفتم آنلاین منتشر کن. بذار مردم کارهای تازه تان را بخوانند.. (درحقیقت کارهایش دیگر تازگی نداشتند. همان سبک و سیاق قدیم را داشتند و فقط موضوعات دیگری به آنها داده بود.).. گفت آنلاین منتشر کنم؟ گفتم بله.. اینطوری بهتر است.. هم هزینه ای ندارد و هم مستقیم می خوانند و می توانند باهاتون هم تبادل نظر کنند. .. گفت مگر دیوانه ام.. جان نکندم تا همینطوری مُفت و مجانی بذارمشون توی نت...گفتم اشکال چیه؟ گفت خیییییلی.... گفتم مثلن؟ گفت اولن که معلوم نیست چه به سرشون میاد...دومن خیلی راحت می دزدن شون... سومن اعتباری نداره... کتاب تا چاپ نشه که رسمیت نداره... گفتم منظورت از رسمیت چیه؟ توی نت هم که بذاری هم تاریخش معلومه و هم بنام شما ثبت شده... گفت نه کتاب امن تره میدونی چند تا فروش رفته و کجا ها رفته.. .گفتم : مگه کتابی که چاپ می کنی میدونی که کیا خوندنش؟ و تازه اگر هم قرار باشه بدزدند که از روی کتاب هم می دزدند. شما نمی تونی چلوشون را بگیری... آدم که نمی شه ازترس اینکه کارش را می دزدند کارهایش را منتشر نکنه... گفت نه کتاب یه چیز دیگه است... 
گفتم دیگر مردم مثل قدیم سراغ کتاب نمی روند و پول شان را به کتاب نمی دند. امروزه دیگه همه اطلاعات و منابع خواندنی و شنیدنی و ... را از توی همین نت و بخصوص فیسبوک پیدا می کنند. 
می گوید چه به سر دنیا آمده؟ مردم چه شون شده؟
می گویم بله دنیا عوض شده..دوران دیگری شده.. می گوید این چه دنیای مزخرفیست. می گویم...تا مزخرف را چه بدانیم...
می پرسد منظورت چیه؟ ...می گویم مگر نشنیده ای که لیوتار چه گفته است... با عصبانیت می پرسد چی گفته ؟..
می گویم او دراین رابطه می گوید که ما وارد مرحلة‌ جديدي‌ شده‌ايم‌ كه‌ با مرحلة‌ قبلي‌ تفاوت‌هاي‌ بنيادي‌ دارد. به‌ ادعاي‌ او دوران‌ مدرن‌ به‌ سررسيده‌ است‌ و آرمان‌هاي ‌مدرن‌ كشش‌ و جذابيتشان‌ را از دست‌ داده‌اند و ما امروز بايد در وضعيت‌ جديدي‌ كه‌ او آن‌ را وضعيت‌ پست‌ مدرن‌ مي‌نامد، زندگي‌ كنيم‌.
می گوید اگر مدرن است پس دیگر چطوری بسر آمده؟ می گویم خوب وارد دوران پسا مدرن شده ایم.
می پرسد فرق این دروان که می گوئی با دوران مدرن چیه؟ آیا نباید ما دیگه شعر بگیم ، بخوانیم و یا کتاب چاپ کنیم؟
می گویم چرا می شود اما در وضعیت تازه و مطابق توقع انتظارات عصر همیشه می شود نوشت.
می گویدخوب من نوشتم. نمی تونم ارائه بدم.. می گویم می تونی.. باید راه های موجود عصر حاضر را بروی.... می پرسد چه راهی.. می گویم همین فیسبوک چیز کمی نیست. همه ی امکانت ارتباطی با مخاطب را داره. هم برای خواندن و هم برای نوشتن و ارائه دادن. می گوید مگه من بچه مدرسه ای هستم؟ می گویم بچه مدرسه ای ها هم حرف دلشان را می نویسند... می گوید شعر های مرا با آنها یکی می کنی؟ می گویم هر نوشتاری در هر سطحی و زبانی یک بازی زبانی است یک گونه ی سخنی است... می گوید این دیگر توهین است.. بین حرف کوچه و بازار و ادبیات... می گویم هر نوشتاری در حوزه سخن است... می گوید پس نوشتارهای من با یک بچه مدرسه ای فرقی نمی کند... می گویم من این را تعیین نمی کنم. هیچ کس نمی تواند بطور کلی تعیین کند. هر نوشتار در نزد هر مخاطب تولید معنا و ارزش متفاوتی دارد... یکی از نوشتار اون بچه مدرسه ای ممکن است خوشش بیاید و یکی از نوشتارهای فاخر شما... می گوید مزخرف می گوئی... می گویم اونا با زبان امروزی حرف میزنند. و حرف هم را بهتر می فهمند... سکوت می کند .. من هم... فکر کردم الان گوشی را قطع می کند.. اما نکرد پرسید:اینطور که شما می گی، حالا ما دیگه حرفامون کهنه شده است؟ میگویم نه، درجهان متن پست مدرن هم همیشه جایی برای سخن شما، من و دیگری هست. و اتفاقن پست مدرن به همین خاطر ظهور کرده تا همه صداهای و باورها وعقاید و گونه های سخنی با هر تفاوتی و سطحی بدور از داوریهای فردی و سلیقه ای و... در کنار هم حق حیات بیاند. 
برایش باز از قول لیوتار می گویم که:
مهمترين‌ ويژگي‌ جامعة‌ پست‌ مدرن‌ اين‌ است‌ كه‌ دربرگيرندة‌ بازيهاي‌ زباني‌ ناهمگون‌ و در رقابت‌ با يكديگر است‌. پيوندهاي‌ اجتماعي‌ همه‌ در بستر زبان‌ صورت‌ مي‌گيرند. اما بافت‌ اجتماعي‌ تركيبي‌ است از‌ تار و پودهاي‌ گوناگون‌. به‌ همبن‌ گونه‌ جامعة‌ پست‌ مدرن‌ نيز همچون‌ مجموعه‌اي ‌است‌ از جامعه‌هاي‌ كوچك‌تر پراكنده‌ با قوانين‌ و اصول‌ اخلاقي‌ و اجتماعي‌ گوناگون‌ و ناهمگن‌ و گاه‌ حتي‌ متضاد. خلاصه‌ اينكه‌ جهان‌ پست‌ مدرن‌ جهاني‌ است‌ بي‌كتاب ‌و رها از هر نسخه‌اي‌ از روايت‌ بزرگ‌ جهاني‌ كه‌ در آن‌ نه‌ فقط‌ مذهب‌ و فلسفه‌ بلكه‌ حتي‌ علم‌ نيز به‌ عنوان‌ مرجع‌ نهايي ‌براي‌ مشروعيت‌ بخشيدن‌ به‌ همة‌ باورها و كنش‌ها و نهاد گوناگون‌ از اعتبار افتاده‌ است‌..
می گوید پس این پست مدرن تعیین می کند که ما بنویسیم یا نه؟ می گویم خیر، برعکس . دوران پیشا مردن اینگونه بود. و میدان بازی و نشر و سخن دردست اشخاص و مراکزی و عده ای ( تو دلم گفتم مثل خودتان) بود که قیچی بدست دم در ِ ادبیات و هنر نشسته بودید و به هرسخنی که غیر از گونه های مورد پسند خودتان بود حق حیات و یا شنیدن نمی دادید. و هر قلمی را که خارج از اصول و قواعد ساختاری واعتقادی شما می نوشت شکسته و صدایش را خفه می کردید. اما در این دروان پسامدرن دنیا به روی دیگرش چرخیده و دیگرهرجوانی می تواند بدوراز ترس سانسور و بدون نیاز به تایید و گزینش شما ولی فقیه های عرصه ی سخن ، مستقلن بنویسد و نوشتارش را بدون هیچ واسطه ای به مخاطبش برساند. 
با عصبانی می گوید: یعنی چی؟ منظورت از شما ها چیه؟ می گویم: یادتان هست فلان سال که من کارهایم را برایتان فرستادم تا نظر بدهید و در صورت تایید در ماهنامه تان منتشر کنید چه پاسخی به من دادید؟ 
می گوید نه، من هزاران چرت و پرت برایم می فرستادند. که همه چیز بودند بجز شعر..
می گویم خوب همین. شما برای خودتان معیاری مثلن برای شعر داشتید که دیگر گونه های سخنی را که با آن معیار مغایرت داشت به نام شعر نمی شناختید. غیر از اینه؟
می پرسد خوب؟...می گویم قبول دارید که دیگران هم گونه سخنی نیز شما را قبول نداشتند؟ می گوید برای ما اهمیتی نداشت که آن فسیل های کهنه پرست قبول داشته باشند یا نه. می گویم شما هنوز هم از همان دیدگاه تمامیت خواه و از بینش تقابل های دوگانه( سیاه و سفید، بد و خوب، زشت و زیبا، کوتاه و بلند و شب و روز و..) گذشته تان سخن می گوئید. و دارید دوباره شعر موزون را کهنه و مردود می نامید. خیلی عصبانی می شود و با صدای تندش توی گوشی داد میزند که: شما می خواید من بعد ازعمری زحمت و تدریس و این همه تالیف و آثار منتشره برگردم بروم غزل و مثنوی بگم؟ یا اینکه بیام مثل بچه های مدرسه ای از نخود کشمش بنویسم؟ می گویم نه. اما آنها را هم گونه ای سخن بشناس و حق حیات بده.. می گوید به من چه..مگه من کیم؟ هرغلتی که می خوان برند بکنند. برن و هی از چشم و ابرو بگن. این بچه مدرسه ای ها هم تا دلشون میخواد برن در مورد چیپس و بستنی بنویسند..
می خواهم چیزی بگویم توی حرفم می پرد ..مثل اینکه تازه یادش آمده باشد می گوید... اون چیزی که مردم مارا بیدار کرد...انقلاب کردند و فرهنگ بالنده را ساخت شعر نو و ما بعد ِ نیمائی بود ...ادبیات متعهد بود ..زبان فاخر و ادبی بود.. .نه این چشم و ابرو ساغر می و لمپن بازی و نصایح سعدی و یا بچه بازیهای امروزی و... می گویم این نظرشماست... کسی نمی تواند تعیین کند که مردم از چه گونه ی سخنی بیشترین تاثیر بالنده را گرفته اند... شاید همه شان موثر بوده اند شاید هم هیچکدام... 
می خواهد بحث را قطع کند. صدایش گرفته خیلی عصبانی است. . همچنان که دارد حرف میزند به این فکرمی کنم که به گونه ای آرامش کنم. نباید این پیرمرد را در این سن و سال بخصوص اینکه به عنوان یک دوست نزدیک به من زنگ زده تا درد دلی بکند ناراحتش کنم. هرچه باشد عمری زحمت کشیده... و من با خیلی از شعرهایش زندگی کرده ام. و لذت برده ام...از او یاد گرفته ام... گردن من حق دارد... نباید احساس کند که من قدر ناشناس هستم...
توی مغزم دنبال یک حرف می گردم که آرامش کند.. خیلی عجله دارم که گوشی را قطع نکند...
چیزی به ذهنم میرسد..بهش می گویم: استاد، می خوای یک صفحه ی فیسبوک براتون درست کنم؟ می گوید می خواهم چکار مگر من بچه ام؟ می گویم ولی استاد به سن و سال ربطی ندارد. زبان ارتباطی امروز است.. می تونید کارهاتون را یکی یکی در اختیار مخاطبان تون قرار بدین... قطعن دوستداران تون میان سراغت... کارهاتو دنبال می کنند. و خوبی هم که داره می تونی فوری بفهمی که کی خونده و از نظراتشون آگاه بشی.و حتا ارتباط مستقیم با مخاطبت بگیری و بحث و گفتگو کنی..از همه مهمتر، دیگه هم نیازی به هزینه چاپ و سانسور و این همه مشکلات نداری... می گوید نه.. می گویم مگه کتاب را چند نفر می خونند؟ میگه می خونند. خیلی ها؟ می گویم خوب بیشتر از تیراژ کتاب که نمیره؟ می گوید شاید بره.. می گویم خوب تیراژ آخرین کتابی که چاپ کردی چندتا بود.. میگوید الان مثل قدیم نیست. می گویم چند هزار؟ می گوید به هزار نمیرسه... می گویم خوب، بعضی ها که یک مطلب توی فیسبوک میذارند فوری چندین هزار نفر می خوننش... می پرسم مگر هدف خوانش نیست؟ آیا چیز دیگه ای می خوای؟... می گوید نه ، این فیسبوک و میسبوکها لوس بازیه. شده بازار مسگرا.. هر بچه شیرخواره ای اومده و چرت و پرت می نویسه... می گویم تو با مردم چکار داری؟ کارهای تو هم مخاطب خودش را دارد... بذار مردم بقول خودت هرچرت و پرتی بنویسند... کسی که نمی تونه جلوی دیگران را بگیره.. و یا فیسبوک که فقط برای شعرا یا نویسندگان درست نشده...سکوت می کند.. برای اینکه گوشی را قطع نکند بدون معطلی برایش از دلوز و گاتاری می گویم..
گفتم دلوز را که می شناسی؟ گفت کی؟ گفتم ژیل دلوز همون که تئوری ریزوم را گفته؟ گفت خوب چی شده؟ گفتم میگه: عصر جدید که با انقلاب ارتباطات به جهان مجازی و دنیای شبکه‌ای انجامیده، و جهان اینترنت که با فشرده کردن زمان و مکان تاریخی و کنار هم قرار دادن آگاهی‌های گوناگون، شبکه‌ای درهم تنیده از اطلاعات ایجاد کرده است. ترسیم کننده فضای پویا و سرزنده ریزومی است.
دردنیای مجازی همه جا، همین جا است و مجازی سازی (نه بعضی جاها، نه با کُندی و نه با واسطه)، بلکه همه‌جا، برقی و بی واسطه کارکرد دارد و اخبار و اطلاعات تازه (بدون اندکی سانسور و بدون گزیده سازی های دلخواه) در اختیار همگان می‌گذارد. گویی ‌ساختار اینترنت جا پای ریزوم گذاشته، دم و دقیقه خود را گسترش می‌دهد و در پیوندهایی افقی و غیرسلسله ‌مراتبی، خود را نونوار می‌کند و با ارتباط ‌دهی سریع و پیوند سازی مستمر هر روزش نوروز و هر فصلش بهار است ! واقعش این است که «شبکه» یکی از نکات کلیدی جهان امروز است.
ابرمتن ها و ابررسانه ها که از طریق ابَر پیوندها و آینه هایی چون گوگل و کویکیi با هم پیوسته هستند و با کلیک بر یک متن و تصویر می‌توان به طور خودکار به متن یا تصویر مرتبط دیگر رفت.
دسترسی به اطلاعات برای همه کسانیکه به ممیزی کردن آزادی ها عادت دارند، خبر خیلی ناگواری است و آنها مثل جّن از این بسم الله می‌ترسند. چون خیلی ها بی اجازه، بدون آنکه چفت و اوکی کنند می‌خوانند و می‌نویسند و به خیابانها می‌آیند...
شاهد بودیم چگونه پدیده ی ویکی لیکس همه را در بهتی عظیم فرو برد. هر نقطه‌ای از ریزوم می‌تواند به هر نقطه دیگر پیوند بخورد، یعنی در این جهان مجازی می‌توان بدون ویزا و اجازه ازمابهتران، کول گوگل و کویکی که از «بُراق» نیر چابک‌تر ند، پرید و به راحتی از یک حوزه یا پایگاه به پایگاه دیگر سفر کرد و از همه آگاهی‌ها و اطلاعات از کهن‌ترین روزگاران تا به امروز سردرآورد. (این به شرطی است که رسانه و ابزار تولید اندیشه در مالکیت عموم درآید و از تیغ حذف و سانسور در امان بماند. گواینکه در اینصورت هم، همه راهها بسته نیست ).
توی حرفم پرید.. گفت... ترمز کن پسر.ترمز کن.. حالا دیگه تو برا ما رفتی بالای منبر؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟ گفتم معذرت می خوام من همیشه شاگرد شما بوده ، هسم و خواهم بود استاد... قصد منبر رفتن نداشتم...گفت پس از این چرت پرت های غرب برا من بلغور نکن.. تو هنوز تو کمر بابات بودی که من همه ی اینها را دوره کرده ام...گفتم درسته... فقط خواستم بگم که قید چاپ کتاب را بزنید و وارد این دنیای جدید بشید... وگر نه منزوی می شوید و کارهاتون به مخاطبان تون نمیرسه..گفت: نه اینطوری هم نیست. من هر چند وقت دعوت میشم.. برام برنامه شعر خوانی میذارند و سمینار و شب شعر را هنوز از ما نگرفتن... 
گفتم استاد این حرفها دیگه مُرد.. تموم شده.. این شیوه های ارتباطی شیوه های دوران مدرن بود که به تاریخ پیوست... دیگه کم کم این سمینارها و شب شعر خوانی ها و انجمن ها و برنامه های ادبی همه محو می شوند. نه کسی دیگه برای این کارها هزینه و وقت میذاره و نه کسی فرصت و علاقه ای برای شرکت کردن و گوش کردن به شعر فلان شاعر یا نویسنده داره. وقتی که براحتی روزانه صدها مطلب و نوشته تازه در فیسبوک منتشر میشه دیگه مگه مردم مرض دارند که وقت و عمر خودشون را تلف کنند و بروند به فلان شهر یا مکان و سالن تا مثلن شعر فلانی را گوش کنند. مُرد اون زمان استاد...امروز دیگه هر کسی برا خودش متون ادبی می نویسه. مردم عصر حاضر دیگه مثل قدیم نیستند که فقط یه عده ی معدوی باسواد باشند و اهل ادب و ادبیات... من خودم الان هرروز توی همین فیسبوک شاهد متن هایی از همین بچه مدرسه ای ها به قول شما بچه مدرسه ای هستم که دهنم از وجد باز می مونه. از این همه خلاقیت که آزاد شده.حیران می مونم.. هر بچه یا جوانی بدون هیچ سانسوری و تاییدی روزانه و فوری از توی خونه اش یا از توی اتوبوس و تاکسی با تلفنش می نویسه و منتشر می کنه.. مُرد اون زمانی که دیگه شعر و ادبیات در دست یک عده ای معدودی باشه.. و چند نفر انگشت شمار شاعر و نویسنده ی والا مقام و ازجمند گوینده و سراینده باشند و بقیه مردم همه خواننده.. تا هرچه اونا بگن دیگران هم چشم بسته قبول کنند و به به و چه چه بزنند. مُرد اون زمانی که فقط یک عده ای نویسنده شاعر یا هنرمند مقدس باشند که عکس شون را به دیوارها بزنند و همه مجلات و روزنامه ها و ماهنامه ها فقط مطالب و عکسها و حرف های آنها باشد و مردم همه برایشان هورا بکنند. نه دیگر عصر حاضر از این فرا انسانها و اسطوره سازی های پوشالی تولید نمی کند و مردم عصر حاضر هم دیگه چشم به دست و به دنبال این فرا انسانهای مقدس نیست... 
انسان عصر حاضر دیگر از تقدس گرائی عبور کرده است. و همه مرزهای ساختارگرایی و اخلاق گرائی و عقل ابزاری و کلان روایت ها را تذکرات دینی را پشت سر نهاده است. دیگر به دنبال پدیده ی برتر و بهتر و والاتر و یا مقوله ی ناب نیست.. و بینش حذف و جایگزینی ( یا این یا آن) را نیز زمین گذاشته است. دیگر به پدیده ای بنام رهبر ، پیشوا و بزرگ و ولی و استاد باور و اعتماد ندارد. همینطور از تمرکز گرائی و تمامیت خواهی چه در سخن و چه در سایر مقولات گذشته است... دیگر برای کسب اخبار هم به غول های رسانه ای اعتماد ندارند و روی نمی آورند. تا اخباری تحریف شده به خوردش بدهند. همه این غول های رسانه مثل (شبکه های خبری بی بی سی، سی ان ان و فوکس نیوز و غیره... و روزنامه های مهم و کارتل های خبری مثل تایمز و فولکس کرانت ، تلگراف، و گاردین و نیویورک تایمز و دیگر روزنامه های مشابه جهانی در دول دیگر مثل برف در حال آب شدن و محو شدگی و ورشکستگی هستند. آنها نیز بالجبار برای ادامه حیات به نت و شبکه های موجود اینترنتی روی می آورند. چرا که می بینیم که اخبار در همین شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک و وبلاگها و سایت ها زودتر بدون واسطه و تحریف به دست مردم میرسد. در این پروسه ی تکامل عصر حاضر حتا مراکز قدرت هدایت هنری مثل هالیوود و فستیوال کن و ونیز و روتردام و بالیوود و غیره نیز از هم فرو می پاشد. دیگر انحصار تولید فیلم ها و سریالها از تلویزیون ها گرفته می شود و اینترنتی و تولیدات شخصی می شوند. مردم و هر گروه کوچکی در زیر زمین خانه یا محله یا مدرسه شان به تولید فیلم و آثار هنری ، علمی و آموزشی و تفریحی و غیره می پردازد و از طریق همین شبکه ارتباطی نت منتشر می کنند. حتا در حوزه ی سیاست نیز تمرکز قدرت از دولت گرفته میشود و به شرکتهای حقیقی و حقوقی و افراد داده میشود. و دولت فقط نقش ناظر را خواهد یافت.
درحوزه نوشتار و سخن ادبی هم، دریدا همین تمرکز گرائی برگونه ای خاص زدوده شده است و هیچ گونه ای را بر دیگر گونه ها ارجح نمی دانند.
دیگر مرزمیان گونه های سخنی را پاک کرده است. دیگر درمتن به دنیال کشف معنای واحد ومورد نظر و نیت مؤلف نیست. بلکه به قول دریدا: به دنبال بیرون کشیدنِ منطق ها واستنباطات مغایر با خودِ متن و درواقع گسترش درک متن وَ تنوع وُگوناگونی ِ معنا وَ به تعویق افتادنِ آن ست.
یعنی همان دیکانستراکشنی که دریدا به آن پرداخت : دکنستراکسیون (فرانسوی) نوعی وارسی یک متن و استخراج تفسیرهای آشکار و پنهان از بطن متن ست ، این تفسیرها و تاًویل ها می توانند با یکدیگر و حتی با منظور و نظر پدید آورنده ی متن متناقض و متفاوت باشند. نتیجه اینکه در بینش دکنستراکسیون آنچه راکه خواننده استنباط و برداشت می کند ، واجد اهمیت ست . درواقع به تعداد خواننده ها ، برداشتها و استنباطاتِ گوناگون و متفاوت وجود دارد . واین خواننده ست که معنی و منظور متن را مشخص می کند، نه نویسنده . درنهایت ، ساختار ِ ثابت ومطلقی در متن و تأویل و تفسیری واحد از آن وجود ندارد . ارتباط بین دال و مدلول و رابطه بین
متن و تأویل شناور و لغزان است  «درید».
پس بدان که انسان عصر حاضر ( عصر پست مدرن)
عقل ، دین ، علم، سیاست ، فلسفه، روانشناسی و.. . را زیر سوال برده است. و دیگر فرقی میان سخن علمی ، روانشناسی ، دین، سیاسی، و فلسفه، نمیداند. بلکه همه را صرفن یک بازی زبانی بیش نمیداند...بقول بودریار: 
« در دوران کنونی مرز میان تصویر یا وانموده و واقعیت در معرض ِ انفجار درونی قرار می گیرد . در واقع معناها و پیام ها درهم می آمیزند و سیاست وسرگرمی و تبلیغات و جریان اطلاعات ، همگی به یک واحد تبدیل می شوند. دیگر بنیاد و ساختار ِ محکمی در زبان و جامعه و فرهنگ باقی نمی ماند. گستره ی اصلی ی جهان در سیلان ِرویدادها و اتفاقات خلاصه می شود و مرز ِمیان ِ فلسفه و جامعه شناسی و نظریه ی سیاسی ، از میان می رود. آنچه باقی می ماند منظومه ی شناور ِنشانه ها و رمزها و انگاره ها و وانموده ها است. انسان عصر امروز هیچ متنی را یکدست نمی خواند. بلکه متن را همان شهری که ویگتنشتاین تصویر کرد می بیند. شهری که با خرابه ها و آب راه های و گذرگاه ها و پل های قدیم و بنا های کهنه و نو و فضاهای خالی و ...میداند
صدای ُسرفه کردنش را از توی گوشی می شنوم. اهمیت نمیدهم میدانم که دارد گوش می کند. ادامه میدهم ...
انسان امروز دیگر تنها بدنبال سخنان فاخر، ساختار مدار و یکدست و وفادار به اصول و قواعد دستوری و ازقبل تعیین شده و معناهای آشنای عمومی و واحد نیست. در نوشتارش از استبداد گرامری را رها کرده است. از اثر عبور و به متن رسیده است. و در متن اش به هم نشینی گونه های متفاوت و حتا متضاد اعتقاد آودرده است. او سخن عامیانه را با سخنان فاخر همنشین می کند. آیات دینی را در کنار طنز و متن اروتیک می آورد و مقالات سیاسی را در کنار اشعار عاشقانه و اعلامیه ترحیم و دعوت به ازدواج و یا یک شوخی دوستانه و نوشتار موزون را در کنار نثری ساده و آشفته و..غیره ...می آورد و می خواند. عصر حاضر، عصر همنشینی صداهای متفاوت است. عصر نمود و ابراز وجود عناصر فراموش شده و به حاشیه رانده شده در کنار دیگر عناصر است. عصر قطعه قطعه شدگی در زبان ، در تفکر و هویت است. عصر از هم گسیختگی بینش درخت وارد و عمودی است..عصر حاضر عصر ِ تفکر و بینش ریزومی است. 
یک لحظه خواستم آب دهنم را قورت بدهم دیدم گوشی بوق میزند.... قطع کرده بود....کی نمیدانم...




 .............................................



مهمان اجاره ای

آها توئی؟
فکر می کردم جوانتر از اینها باشی..
پس منتظر یه دختر جوان بودی؟
نه ، از ما دیگه این حرفها گذشته.
پس چی؟
فکر نمی کردم  اینقدر چروک ... ولش کن..
چه اتفاقی...
برا منم یک تیر و دو نشان شد..
حالا چرا وایسادی دم در؟... بیا تو...
خوب معلومه میام تو. قرار نیست که اینجا کارو تموم کنیم.
آه چه بوی آشنائی..
بوی چی؟
بوی خونه ات..
بوی تنهائیه دخترم...بوی زیاد موندن و گندیدنه...
برا من بوی نوستالژیه...
چه نوستالژی دخترم. تو که اولین بارته قدم تو این خونه میذاری.
اما وسایلش. قالیچه ها، قاپ عکسهای روی دیوار ...آه نگاه کن تو هنوز این شمعدانی را نگه داشتی!...
اون تنها یادگاریه که از جوانی برام مونده.
آه بیچاره مادرم...
چرا مادرت؟
چرانه؟
بیچاره به منم ..
چرا تو؟
چون زیادی موندم... مادرت تا روز آخر، دورو برش پر بود..تنهائی نکشید...
این همه چیزای خوب دور برته بابا...
غیر اینا دیگه چیزی برام نمونده دخترم. دل خوشی منم شده وول خوردن تو همین هاست. اینها هم دیگه مثل خودم آخرشونه.
هیچ کس هیچ چیز موندنی نیست بابا
خوب حالا چی می خوری دخترم، چای یا قهوه؟
فرقی نمی کنه هرچی راحت تره. میخوای بیام کمکت؟
نه دخترم.. فقط می ترسم یادم بره دوتا فنجون بریزم..
یعنی اینقدر تنهائی کشیدی؟
اگه غیر از این بود که به شرکت شما زنگ نمی زدم.
چند وقته مشتری شرکت ما هستی؟
تو دومی هستی..
اولی کی بود؟
یادم نمیاد. چند ماه پیش بود.
زن بود؟
آره، یه خانم میانسال. اصلیت ش اهل چک بود. هلندی نبود.
می شناسمش. اون افتخاری توی شرکت ما کار می کنه...
پس برا همین پول نگرفت..
خوب بجز اون مبلغی که مشتری به شرکت می پردازه. ماها سهم خودمون را باید بعداز کارمون از مشتری بگیریم. مگه قرارداد را نخوندی؟  اون هیچ وقت  سهم خودشو نمی گیره.
بله میدونم دخترم . من سهم شرکت را موقع  رزو پرداخت کرده بودم.
راستی چطور شرکت ما را پیدا کردی؟
دیگه وقتش رسیده بود. سالها بود با کسی گپی نزده بودم. دلم پر بود. دخترم.
خوب چرا نمیری بیرون. توی پارکها، توی محله، با همسایه ها حرفی بزنی.
اگه میشد که متوسل به شرکت شما نمیشدم دخترم.
خوب کارما هم همنیه...البته مشتری های ما فقط سالمندان نیستند... جوانتر ها هم هستند..
با فنجانی قهوه ازآشپزخانه به سوی میزی آمد با لرزش دست فنجان قهوه را روی میز گذاشت. خانم ورقه هایی را که روی میز پهن کرده بود کنار کشید.
 روبرویش صندلی چوبی قدیمی را عقب کشید و نشست : آخ. دیدی باز یادم رفت برا شما قهوه بیارم؟
مهم نیست . شما بشین من خودم میارم.
درحالی که قهوه برای خودش می ریخت: می گیم اینجا چقدر جرم گرفته؟
همه چیز این خونه مثل خودم دیگه زنگ زده..
خانم با فنجان قهوه برگشت و نشست.
خوب بریم سر اصل مطلب. بگو من گوشم با توست. چون من... میدونی که ساعت بعدش قرار جای دیگه دارم.
خیلی خوب پس از خودت بگو. بچه داری نداری . زندگیت چطوره؟
قرار بود بیایم حرفهای شما را بشنویم پدرجان نه خودم درد دل کنم.
نه اتفاقن این بهتره. بیشتر تشنه شنیدن از توام . من که چیزی برا گفتن ندارم... یه آدم فراموش شده لای این چهار دیواری چه چیزی برای گفتن داره...ازچیزی که زنگ زده جز صدای گوشخراش بیرون نمیاد..
آه. پس می خواستی به این بهانه منو به خونه ات بکشونی تا احولم را بپرسی؟
نه دخترم. من از کجا میدونستم که تو توی این شرکت کار می کنی. گفته بودم که مرد و زنش فرقی نمی کنه..بهم اسم که نداده بودند.
حالا پشیمونی که من اومدم؟...
این چه حرفیه دخترم. این بهترین اتفاقیه که توی این سالها برایم افتاده. باید خدارا هم شکر کنم. اصلن برام باور کردنی نیست. مگه ندیدی که با دیدنت چه شوکه شدم و زبونم بند اومد.
شوخی کردم بابا. میدونم به خاطر حفظ محرمانه بودن ، به ما هم اسم مشتریها را نمیدن فقط آدرس را میدن..
خوب دخترم از بچه هات از خودت برام بگو.
واله چی بگم بابا جون. بعد از جدائی از پیتر دوتا بچه رو دستم موند. بعد از اون هم یه چند سالی تنهایی کشیدم و مردهای زیادی اومدند توی زندگیم ولگد تازه تری زدند به زخمهام و رفتند. با هر سگ دوئی بود بالاخره بچه هامو بزرگ کردم. الان دیگه هر کدوم برا خودشون آدمی شدند و رفتن پی کارشون. مثل شما تنها موندم
کاش می تونستم قبل از مردنم یه بار ببنمشون.
اینجا نیستند بابا جون.
پس کجان مگه؟
اگه تو میدنی منم میدونم...
میان بهت سر بزنند؟
ویلون شدند تو دنیا. همش اینور و انور می کنند. تا ازشون نپرسی احوالت را هم نمی گیرند.
بله دیگه دور و زمونه همینه . مگه شما احوال منو تا حالا پرسیدی؟.آخرین باری که منو دیدی کی بود؟.
باباجون بهتره  نریم توی این حرفها. سر دراز داره.
از برادرت چی خبر داری؟
آخرین بار روز تشیع حنازه مامان دیدمش.
فقط سالم باشه. ما که دیگه رفتنی هستیم.
کی موندنیه بابا. فکر کردی این موندن ماهم پر لذته...
می گم تو فریزر بستنی دارم برات بیارم؟.  کاکائویی، همونی که همیشه بچه گی دوست داشتی....
نه بابا جون وقتش رو ندارم. فکر کردی هنوز همون دختر بچه لوس هستم؟
خوب پس بذاری ه قهوه دیگه برات بیارم.
نه اگه خواستم خودم میارم.
خوب بچه هات الان کجان؟
ای بابا !! گفته که بابا. خبر ندارم.
خوب تعریف کن دیگه از خودت بگو.
از چی بگم باباجون. اینقدر درد زیاده که گفتن نداره..
پس گفتی از امیر برادرت هم خبر نداری.
نه خیر. خبر ندارم.
چه بد. منم  دیگه هیچ  خبری ازعموت حسین ندارم. از من بزرگتر بود،  شاید هم الان مرده باشه.... فوزیه خواهرم هم دیگه الان باید هفتاد سالش شده باشه...
حالا یاد همه افتادی بابا جون؟
نه. من همیشه بهشون فکر می کنم. اما عجیبه که بیشتر از همه یاد مادرم می کنم.
ای بابا جوری می گی یاد مادرم انگار بچه چهارساله ای بابا جون.....
دختر انسان از درون همیشه همون بچه چهارساله می مونه.. منتهی برا دیگران قابمش می کنه....
دختر چند برگ کاغذ را که روی میز پهن کرده بود بطرف پدر سر داد.
اینا چیه؟
مگه دفعه قبل ندیدی؟ خوب باید امضاشون کنی.
پیرمرد. با دستان لرزانش قلم را از روی کاغذ برداشت و با مرور نوشته هایش پرداخت.
اینجانب..... تایید می کنم که خانم/ آقای ..... در ساعت مقرر در ملاقات تعیین شده حاضرو با اینجانب به گفتگو نشسته است.
روز....ساعت شروع گفتگو......ساعت پایان گفتگو....
نگاهی به دخترش کرد و یکی یکی سه برگ را امضا کرد.
دختر کاغذها را طا کرد و توی پوشه اش جا داد.به ساعتش نگاهی کرد و بر خاست.
خوب بابا جون من باید دیگه کم کم برم.
نمیشه بمونی تا برات پانه کوک درست کنم. با عسل.
نه بابا مگه من بچه ام. باید برم قرار دیگه ای دارم.
خوب بعد از قرارت برگرد تا شام برات قورمه سبزی درست کنم. خیلی دوست داشتی..
نه بابا من باید برم. شاید یه وقت دیگه.
پس یعنی به همین زودی؟
خوب یک ساعت شد باباجون... بیشتر از این که رزو نکرده بودی...
بابا سرش را بعنوان تایید تکان داد. تا دم در بدرقه اش کرد. دم در دختر دستش را به سوی بابا دراز کرد. بابا نگاهش کرد..
بابا مثل اینکه یادت رفت.
بابا دستش را توی جیبش کرد.



....................................................
  
کلام آخر

بی آنکه چشم اش را بازکند می توانست یکی یکی صورت همه ی نود و نُه فرزند و نوه و نتیجه اش که دور تا دورتخت اش ایستاده بودند را احساس کند که چگونه درسکوت و انتظار به او خیره شده اند تا آخرین نفس اش را بکشد.
تمام قدرتش را جمع کرد. و باردیگر پلک هایش راگشود. از سمت چپ شروع کرد و یکی یکی چهره هایشان را نگاه کرد. نام خیلی هایشان را نمی دانست یا ازیاد برده بود. دلیلی هم نمی دید تا به خودش زحمت بدهد و نامشان را به یاد بیارورد. اما بزرگترها را خوب می شناخت. بخصوص دختر بزرگش را که با آن گونه های خیس و برآمده و هیکل فربه اش پشت سرهمه ایستاده بود. همچنین پسردومش که بعدازمرگ پسر بزرگتر به جانشینی او دل بسته بود.
آخرین نفر را که دید، به زحمت پلک هایش را بهم زد. هربارکه پلک هایش را بهم می زد احساس میکرد که ناتوانتر می شود. ترجیح داد که با همان پلک های بسته آخرین حرف هایش را بزند. پلک هایش را رها کرد و چشمهایش را بست. اما هنوز نفس می کشید.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
" فرزندان، نوه ها و نتیجه های دلبندم. از رفتن من خوشحال باشید. چرا که همه رفتنی هستیم و ذات هستی بر رفتن است. و رفتن خود هستی است و هر هستی به نیستی ختم می شود. و بدانید که هررفتن حرکتی است بسوی توقف وهرسلام آغازیک خداحافظی است و هرآمدنی آغاز رفتن است. هرروزی غروب می کند وهر شب به صبح میرسد. و تا بی نهایت این چرخه ادامه دارد. هیج روز وهیچ شبی مثل قبلی و یا بعدی اش نیست. هرروز، روزی دیگر است و هرشب، شبی دیگری. و من امروز می خواهم و در انتهای این رفتن و هستی ام چند نکته را بگویم.
بدانید که من آنی نبوده و نیستم که شما دیده اید. شما هم آنی که من دیده ام و می بینم نیستید. هیچ کس، هیچ پدیده ای آنی که می نماید نیست. هیچ چیزاین زندگی وهستی آنی نیست که ما دیده و یا می بینیم.
بدانید که زندگی، حیات و آدمها و پدیدهایش آنی نبوده، و نیستند که به ما درکودکی آموختند و یا در کتابها خواندیم و می خوانیم و یا پای منبرها شنیدیم.
فرزندانم، بدانید که دنیا یک کُس است که کیر آنرا با دروغ وفریب و زورمی چرخاند. انسان مثل برده ای است که در خدمت این چرخه است. همه هستی، طبیعت و حیات درخدمت این چرخه است. همه تلاش بشر برای چرخیدن این نظم است. کیر برای رسیدن به کُس دست به هرکاری می زند. دروغ می گوید، دیگری را می کشد، فریب میدهد، ریا می کند، کار می کند، غذا می خورد، می خوابد، حرف میزند، سکوت می کند، گریه می کند، خنده می کند، راه می رود، می دود، می ایستد، می سازد، خراب می کند، آباد می کند، می کند، پُرمی کند، خالی می کند، می نویسد، می خواند، و... و کُس هم همینطور برای رسیدن به کیر ازهیچ عملی فروگذار نمی کند. و ما این تلاش و چرخش اسمش را زندگی گذاشته ایم.
حاصل این چرخه دوچیزاست. لذت و رنج. که لذت نصیب عده ای معدود و رنج نصیب بقیه می گردد.
لذت نصیب خردمندان و باهوشان و دریک کلام شارلاتان میشود. و رنج نصیب نادانان ساده لوح، احمق ها و ضعفا.
اما شارلاتانها بدون تلاش نادانان به این لذت نمی رسند و از این چرخش بهرمند نمی شوند. آنها درطول تاریخ برای احمق ها باورهای قشنگی درست کرده اند تا نادانی شان را پنهان و رنجشان را قابل تحمل کنند. مثل عدالت، صداقت، وفا، پاکی و راستگویی، درستکاری ،مهربانی، ترحم و...
فرزندان من هرگزبا باورهایی که دیگران برای شما درست کرده اند زندگی نکنید و بدانید که درزندگی و حیات ما چیزی بنام عدالت وجود خارجی ندارد. هرگز وجود نداشته و نمی تواندهم وجود داشته باشد. عدالت فقط در آرزوی انسانهای احمق و ضعیف وجود دارد. عدالت فقط وعده ای برای تحمل رنج و بهره کشی و سوء استفاده ستمگران از ستمکشان است.
داشتن عاطفه، مهربانی، ترحم و صداقت، وفا ودرستکاری، راستگوئی و.. از ضعف انسان است. آدمهای ضعیف النفس به این چیزها باور دارند و فقط درآدمهای احمق وساده لو دیده می شود که همواره در این باور قربانی شارلاتانها می شوند. اینها دریچه هایی هستند که شارلاتانها از آن به درون شما نفوذ می کنند و برشما چیره می شوند. اینها روزنه های فریب و شکست شما هستند. این دریچه ها را ببندید. این لغات را ازباورتان پاک کنید و به قانون طبیعت باور بیاورید. 
شارلاتانها باهوش ترازآنانی هستند که به این مزخرفات باور دارند. آنها خوب میدانند که دنیا بردروغ و فریب و بی عدالتی و زور بنا شده است ومی چرخد. برای همین همواره در تاریخ بشر شارلاناها یعنی همان بی مروت ها، پُرروها، گستاخان در این چرخه بهرمند و صاحب همه چیزمی شوند و بردیگران حکومت کرده و می کنند. زر و زور و مال و قدرت و حکومت دنیا همواره دردست شار لاتانها بود، هست و خواهد بود و انسان درتغییر این قانون ناکام بوده و نمی تواند آنرا عوض کند.
درزندگی همیشه به آدمهای وفادارخیانت می شود. چراکه راه خیانت کردن را نمیدانند.و کسی که به او خیانت میشود احساس شکست می کند. انسانهای ضعیف شکست می خورند.
         مهربانی وعاطفه حاصلی جزدلتنگی ندارد و دلتنگی گریه و بغض به بار می آورد. و فقط آدمهای ضعیف گریه می کنند.
بدانیدکه قانون طبیعت براین اصول استواربوده، هست و خواهد بود... ظالم و مظلوم، قوی و ضعیف، دانا و نادان، بی رحم و رئوف، قاتل و مقتول، انتقام و بخشش، زشت و زیبا، دارا و ندار، مست و هوشیار، پائین و بالا، صاف و ناهموار، خشک و تر، سیاه و سفید وسرد و گرم، کم و زیاد، شادی وغم، خنده و گریه، ... که اولی ها نصیب دانایان می شود و دومی نصیب نادانان.
آیا ازخود پرسیده اید که چرا شارلاتانها به خدا و دین ایمانی ندارند؟ و چرا فقط انسانهای ضعیف به این مزخرفات اعتقاد دارند؟ شارلاتانها خوب میدانند که پیغمبران خود دروغگوترین انسانها بوده اند. حکومت گران و حکمرانان نیز بزرگترین دروغگویان و نادرستان و فریبکاران و شارلاتانهای تاریخ بوده وهستند. بدون سلاح دروغ و تزویر و ریا هرگز به حکومت نمی توان رسید.
آیا تا کنون دیده اید که یک ستمگر، یک فرد قوی و غالب از زیر دستش تقاضای عدالت کند؟. یک فرد ضعیف چه عدالتی درحق قوی ترازخودش می تواند داشته باشد؟. یک زیر دست مغلوب چه ترحمی می تواند به بالا دستش روا بدارد؟ و آیا دیده اید که فردی ثرتمند از فقیری تمنای بخشش و رحمت کند؟
دردنیائی که قانونش برغلبه یکی بردیگری واساس اش بر دروغ و فریب و ریاکاری بنا شده پیروزاین میدان قوی ترها هستند. پس قوی باشید.
فرزندان من ساده لونباشید. اگر به دیگری فکرکنید خود را قربانی کرده اید. پس خودخواه باشید. اگر می خواهید تا مغلوب شارلاتانها نباشید راستگویی و درستکاری وصداقت، وفا، مهربانی و گذشت را کنار بگذارید. اگرمی خواهیدقربانی نباشید. بیرحمی کنید. دروغ بگوید. اگرلازم شد چاپلوسی کنید. پُررو و گستاخ  باشید، خودخواه، متظاهر و ریا کار باشید. ازهیچ چیزکه شما را به حاصل این چرخش یعنی همان لذت می رساند گذشت نکنید. هرگز نخواهید که دیگران شما را آدم خوب و مهربانی بدانند، چرا که هیچ کسی ازانسانهای مهربان نمی ترسد. برای رضای دیگران کار نکنید. منافع خود را بردیگران ترجیح دهید.
به دریا به جنگل و صحرا و کوه و دشت و آسمان بنگرید هر موجود که ازدیگری قویتر، پُررو تر و گستاختر، بی رحمتر، بی عاطفه تراست برنده است و زندگی  ولذات زندگی از آن اوست.
قانون طبیعت برشکار و شکارچی بنا شده است. همیشه یکی شکاراست و یکی شکارچی. برآن باشید که صیاد خوبی باشید.
احساس کرد که دستی ماسک اکسیژن روی دهنش را برداشت. پلکهایش راگشود. توی اتاق کوچکی روی تختِ کنارپنجره دراز کشیده بود. کنارتختش مانیتورکوچکی که ریتم قلبش رامرتب تکرار میکرد به دیوار نصب شده بود و کمی آنطرف ترکبسول اکسیژنی که با یک شیلنک به ماسک روی دهنش وصل شده بود و هوای تازه را به ریه هایش می دمید. خانم پرستارجوانی دستش را گرفت تا سُرمی که با شیلگ شفاف و نازکی به دستش وصل شده بود را عوض کند.



...........................................

اعتراف پنهان

..چطور می توانم به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطور می توانم به ات بگویم که در این فکرم که توی این دنیای بی رحم و نا برابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم به ات بگویم که ازبه دنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطور می توانم به ات بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
  وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور میتوانم به ات بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاریهایت را  نمی بینم.
وقتی که ازمن می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم چطور می توانم به ات بگویم که همه اش دورغ است پسرم. و زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبهاکه بغلم می خوابی نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطور می توانم به ات بگویم که واقعیت چیز دیگری؟
کاش می توانستم به ات بگویم که هرچه تا کنون در مورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم  به ات بگویم که درجوانی هم هیچ گُهی نبوده ام وهرگز سینه پهن و بازوان قوی و پرعضله نداشته ام وهمیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
 کاش می توانستم به ات بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم ازتاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم وگاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره و اضطراب دائم دارم. از همه بدتر، وحشت مداوم از عبور سنگین این روزهای تاریک، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تاوقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتر بودی ومی توانستیم مثل دوتا مرد با هم به بنشینیم و صحبت کنیم و من به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چی شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم به ات بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.  
وقتی یادم می افتد که به خاطر چیزهای پوچ باهات بد رفتاری می کردم ، قلبم می گیرد. به خودم و هرآنکه اینها را از او یاد گرفته ام لعنت می فرستم. چرا توقع داشتم که همه کارهایت مطابق میل من باشد؟ ازکجا اینقدرمطمئن شده بودم که هرآنچه من فکرمی کنم درست است؟ فقط آنزمانی دوستت داشتم که به حرفهایم گوش میدادی وعمل می کردی. آه من چه پدر بدی هستم. برای همین است که دلم گرفته و نای ادامه ندارم. کاش می توانستم اشتباهاتم را اصلاح کنم. اما می ترسم که دوباره اشتباه کنم چرا که انسانم.




 ....................................................

        
شامیردیوانه

وارد اتاقک سیگار کشی شد، بسته سیگارم را ازروی میز برداشت. یک نخ بیرون آورد و به لب گرفت. بسته را طوری روی میز پرت کرد که انگار تازه ازجیبش بیرون آورده بود. در حالی که فندکم کنار بسته ی سیگار بود. دستش را دراز کرد و سیگار روشنِ مرا خواست.
سیگارش را که روشن کرد، سیگار مرا پس داد. پُک عمیقی زد و درحالی که حلقه ای غلیظ دود ازدهانش بیرون می آمد. پرسید:« من دیونه ام؟
چیزی نگفتم فقط باتعجب نگاهش کردم. دوباره پرسید:« نه وجدانن من دیونه ام. شما بگید.»
گفتم:«من شما را تا حالا...
حرفم را نیمه تمام گذاشت وگفت: «قیافه تون آشناست»
سری به عنوان نه تکان دادم. دستش را دراز کرد:« من شأمیر هستم. و شما؟
قبل از آنکه به من فرصت پاسخ بدهد. ادامه داد:« تازه اومدی؟
خواستم بگویم بله اما انگار پاسخ های من اهمیتی نداشت. گفت:« اینجا نمون. اینجا بهتر نمیشی. بیچاره ات می کنند. ذره ذره می کشنت و بعد مثل آشغال می فرستنت برا سوزوندن. اینا از نازی ها بدترند. از همون تخم و ترکه اند.»
گفت:« میدونی من الان سه ساله اینجام. دیگه حسابی اینارو می شناسم. منتهی ازمن حساب میبرند. جرأت نمی کنند بگن بالای چشمت ابروه.»
فهمیدم که دل پری دارد و من فقط باید شنونده باشم. سیگارش را نیمه تمام توی زیر سیگاری انداخت و یکی دیگر از بسته ام بیرون کشید. من سیگارم را خاموش کردم. دستش را به سویم دراز کرد. به فندک روی میز اشاره کردم و گفتم فندکم اونجاست.
گفت:«نه من هیچ وقت با فندک سیگار روشن نمی کنم. سیگارت را بده.»
گفتم:« خاموش کردم.»
گفت:« یکی دیگه روشن کن.»
بسته سیگار را دستم داد:« بیا اینو بگیر. اینم فندک روشن کن. یکی دو پک بزن بعد بدش به من.»
چاره ای نبود جز تن دادن به خواسته هایش.
پک عمیقی به سیگار تازه زد و آرنجش را مقابل من روی میز تکیه داد و سرش را بالا گرفت و به سقف خیره شد. صدای جیغ و دادی از توی راهرو آمد. مثل اینکه ترسیده باشد. تند سیگار را توی زیر سیگاری پرت کرد و کنار پنجره رفت و تا همه چیز را خوب نگاه کند. بعد برگشت. با تبسمی گفت:« روبرت است.»
گفتم:« نمی شناسم.»
باتعجب پرسید:« روبرت ماس، چطور نمی شناسی؟
خواستم بگم که من امروز آمده ام هنوز کسی را نمی شناسم. اما مانع حرف زدنم شد و گفت: پس بذار بگم بشناسیش.
سری تکان دادم.
گفت:« آدم بد شناسیه. توی عمرش به هرزنی که عاشق شده، بهش خیانت کرده. می خوای داستان آخرین زنش را بگم؟
باز سری تکان دادم.
گفت:« زنش توی مسیر خونه با ماشین میزنه به یکی و می میره. مقصر هم بوده. از ترسش توقف نمی کنه. میره خونه. جریان را به روبرت بیچاره میگه. روبرت هم چون می بینه که زنش خیلی از زندان و دادگاه این حرفها می ترسه....
چند پک تند تند به سیگارش زد و ادامه داد.
آره روبرت که می بینه زنش میترسه. می گه تو نترس کسی که تو رو ندیده . ماشین هم به اسم منه. من می رم خودمو معرفی می کنم و می گم که من بودم. بعد روبرت بیچاره محکوم مییشه و می افته زندان. بعد زنش براش وکیل می گیره. و چند باری با وکیل میان ملاقاتش. بعد دیگه نمیان. روبرت بیچاره هرچه می مونه بی فایده است. بعد می فهمه که زنش با وکیلش ازذواج کرده و رفته اند...بعضی ها می گن از عصبانتی تو زندان سرشو زده به دبوار. اما من می گم سرش خورده به خودش...هاهاها.»
با دست به مردی نحیف آنطرف شیشه اشاره داد که لیوانی قهوه در دست آرام آرام رد میشد. گفت:«اینو می بینی؟ اینم یونس است. اهل مراکشه. خودشو زده به دیونگی. همش تئاتره، اما به کسی نگی ها. »
گفتم:« چرا؟ پاسخم را نداد. مرتب یونس را با نگاه تعقیب می کرد و می خندید. هاهاها.. یونس که از پیچ راهرو گذشت. سرش را برگرداند و گفت:« خیلی ازش خوشم میاد. خایه داره. من از آدمای خایه دار خوشم میاد.»
گفتم:«نمی فهمم.»
گفت:«این آقا یونس. مستمری بیکاری می گیره. سالی یک بار شهرداری یقه شو می گیره که باید کارکنه. برا اینکه کار نکنه خودشو می زنه به دیونگی .به دو دلیل. یکی اینکه دیگه نمی فرستنش آشغال جمع کنی و یکی هم خورد و خوراکش اینجا مجانی و می تونه پول خودشو پس اندازه کنه و برا خانواده اش تو مراکش بفرسته. تمام حقوقش رو بده نمی تونه دو روز مثل اینجا غذاهای مفصل بخوره..
آی چقدر ازش خوشم میاد پسر. با این دولت های فاشیست سرمایه داری باید اینطور کرد. هرچه صادق تر باشی بیشتر استثمارت می کنند.»
خواستم تا از او خداحافظی کنم و به اتاقم برگردم. مچم را گرفت و گفت:« وایسا، وایسا. اون دخترو می بینی؟
به راهرو نگاه کردم. دخترک نوجوانی با سرو روی ژولیده و پریشان در حالیکه پیراهنش از روی شانه اش شل شده بود، داشت بزحمت بطرف دستگاه آب سردکن می رفت.
گفت:« ناز بانو است. توی افغانستان مادرش را در جنگ از دست داده و با پدر و برادر پنج ساله اش به اینجا اومدند.. توی کمپ که بودند توی این چند ساله پدرش مرتب بهش تجاوز می کرده. بعد که گند قضیه در میاد. اونو را از پدرش می گیرن و میدن یه یک زن و شوهر پیر هندی که اقامت دارن. اما پدرخوانده اش، یعنی مرد اون خونه هم همین کارو با او می کنه. گند این هم در میاد. بیچاره خودکشی می کنه اما نمی میره. ازهمون موقع دچار افسردگی شدید شده. اما دختر خوبیه. فقط از مردها بدش میاد. یه وقت باهاش حرف نزنی ها، جیغ میزنه.»
مجبور شدم که سیگار دیگری روشن کنم.خیلی زود اوهم سیگاری به لب گرفت و دستش را دراز کرد.
سیگارم راکه پس داد گفت:«جنگ چیزبدیه. همه ما قربانیان جنگیم.»
گفتم:«شما دیگه چرا؟
گفت:« چرا نه. ما نُه هزار ساله در حال جنگیم. ما یهودی ها را می گم. نود هزار سال دیگه هم تمومی نداره....
سیگارش را توی زیر سیگاری پرت کرد و ادامه داد. به تخمم نشه. حقمونه. وقتی ما به بچه های بی گناه فلسطینی رحم نمی کنیم. چه توقعی داری.. خدا چندین بار این فرصت را بهمون داد.. خودمون جنسمون بده. میدونی من فهمیدم اصلن مشکل دین وجنگ دین نیست. منافع اقتصادی و جنگ مالی پشت همه این کشت و کشتارها بوده. الان هم قدرت سرمایه نمیذاره صلح بشه. تو فکر می کنی. امریکا و غرب دوست دارند اسرائیل و فلسطین صلح باشه؟
گفتم:« من سیاست را دوست ندارم. لطفن... »
توی حرفم پرید گفت.:«فکر کردی سیاست از من و تو خوشش میاد؟ من بیچاره شده ی دست سیاستم. تو خبر داری که من چند سال تو اسرائیل زندان بودم؟ من استاد دانشگاه بودم. زندگی خوبی داشتم. اما مخالف سیاست های تجاوز گرانه دولت اسرائیل و افراطی ها بودم.»
پیراهنش را پائین داد و شانه اش را نشانم داد:« ببین این جای شکنجه در زندان اسرائیله. خوب من مگر بهود نبودم؟ 
سیگاری به لب گرفت و یکی هم دستم داد تا روشن کنم.
پرسید:« تا حالا از تو هواپیما به زمین نگاه کردی؟
سری تکان دادم.
گفت :«خوب از اون بالا شما چیزی بنام مرز دیدی؟ مث این می مونه که هیچ آدمی روی زمین نیست. حالا اگه آدمها را از روی زمین بردارند چی می مونه؟
گفتم:« خوب می مونه فقط زمین. »
گفت:« خوب این مسخره نیست درحالی که کره زمین یه تکه است، تکه تکه اش کردند و هر کی می گه مال من از تو بهتره؟ سرزمین ما مقدس تراز دیگر جاهای زمینه. درحالی که کل زمین یه تیکه است. آخخخخ، ناسیونالیسم از جهله. فاشیسم از دل همین ناسیونالیسم بیرون میاد قبول داری؟
چیزی نگفتم.
ادامه داد:« برا خودشون مرز کشیدند و هرکدوم هم پرچمی درست کردند.» 
پرسید نگفتی اهل کجائی؟
معرفی کردم.
گفت:« الان همین خیلج جنوب ایران خودتون. چرا اینهمه دعوا سر نامش میشه چرا باید فارس یا عرب باشه. خوب بذارند خلیج آبی. خیلج سبز، بنفش، چه میدونم یه چیزی که صلح بیاره تا جنگ. که همه هم در صلح ازش استفاده کنند.»
گفتم:«مسئله فقط اسم نیست. موضوع منابع و موقعیت تجاری اش و ... هم هست. »
گفت:«دیدی؟ پشت همه این ادعاهای مقدس چه دین ، چه وطن پرستی، و چه و چه هدف اقتصادی نهفته است؟ همه جنگها هم برای بدست آوردن همین موقعیت و قدرت اقتصادیه.»
گفتم:« خوب، دنیا سر اقتصاد می چرخد.
گفت:«به این اروپا نگاه کن. الان مرزها را برداشتن. اقتصادشون را هم دارند با هم مشترک شدن. در بازار وهمه موقعیت ها را بروی هم باز کردند. در صلح و صفا دارند با هم زندگی می کنند و ترسی هم از بروز حنگی میانشان ندارند. این کجاش بده؟ آیا موقعیت ملی یکی از اونا در خطر افتاده یا تضعیف شده؟ فکر نمی کنی اگه همه جهان همین طور بود هستی چقدر زیبا میشد؟ و جنگ از بین میره؟
گفتم :«خوب همین غربیها نمی خوان که بقیه دنیا را با خودشون شریک کنند. الان ترکیه پنجاه ساله تلاش می کنه جز اروپا بشه نمیذارند.»
گفت:«نه دیگه اومدی و نسازی. این طوری نمیشه. وقتی که ترکیه یا پاکستان و یا ایران مثلن حاضر نیستند به حقوق بشر و آزادیهای اولیه مردم شون تن بدن. چه توقعی داری. برای شریک شدن با غرب یا دنیا باید اول به قوانین شناخته شده بین المللی برای بشر تن داد و به رسمیت شناخت وعملی کرد. نمیشه که باملتی که همو سکسوالی را وزیرش می شه وحق برابر داره باملتی که بخاطر عاشقی شلاق میزنه و دست قطع می کنه و چشم در میاره و گردن میزنه و دختر بچه ها را بخاطر مدرسه رفتن سر می برن. شریک کرد. اینا می گن آقا هر کی هر دینی داره باشه اشکالی نداره. تو هم مسلمان بمان. اما مسئله اینه که اونا می گن شما هم باید مسلمان بشید. نه تو بگو میشه؟  
گفت:«. قضیه به این سادگی ها که تو می گی...»
توی حرفم پرید و گفت: «وایسا، وایسا، مادرم..»
نگاهش کردم. دستش را جلوی گوشش گرفته بود و با صدای بلند احوالپرسی می کرد. به زبان ابری حرف می زد نمی دونستم چی می گه... سیگاری روشن کردم. او هم همچنان که حرف می زد با دو انگشت اشاره داده تا سیگارم را بهش بدهم.
تمام که کرد گفت:« همیشه این موقع ها با مادرم حرف میزنم. ما با هم تلپاتی می کنیم. هروقت که بخوایم فوری با هم تماس می گیریم. دیگه هم هرگز یک سنت به این کارتل های تلفن نمیدیم. »
به من هم پیشنهاد کرد که همین کار را بکنم. 
چند نگهبان با زنجیر وارد شدند و بسرعت زمینش زدندو دست وپایش را زنجیر کردند. با اعتراض گفتم. چکارش دارین. این که کاری نکرده . ایستاده بود و با هم گپی می زدیم. 
یکی از نگهبانها در حالی که نفس نفس میزد گفت:«باید بره ایزوله
گفتم :«آخه چرا؟ خدا رو خوش نمیاد
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:« رفته سراغ یکی از مریضها بهش
تجاوز کنه...»




 ........................................................



بر بام نیستی

توی آینه داشت به چهره ی بهم ریخته ی خودش نگاه می کرد. به چشمانش خیره شده بود. تاریک تاریک بود. به صورت نتراشیده و موهای ژولیده اش.  تبسم تلخی کرد وازجایش بلند شد و براه افتاد.
 دم دراتاق لحظه ای ایستاد. مثل کسی که به سفرمی رود، سرش رابرگرداند ودورتا دوراتاق را نگاه کرد تا چیزی ازیادش نرفته باشد. نه چیزی لازم نداشت. ازاتاق خارج شد وازهال نه چندان بزرگشان گذشت و دم درکفش هایش را ازروی جا کفشی برداشت و به آرامی روی زمین گذاشت. پاشنه کش راکه به گیره ی چوب لباسی آویزان بود برداشت و کفش هایش را پوشید. دستی به یقه اش زد و براه افتاد. توی راه پله زوج جوان همسایه را دید که تازه ازخرید لوازم نوزاد بدنیا نیامده شان برمی گشتند. ازکنارآنها گذشت اصلن متوجه نشد که با آنها سلام و احوالپرسی کرد یا نه. چه فرقی می کرد. از پله ها هم چنان بالا رفت. حسابی نفس نفس می زد و اندکی عرق کرده بود. چند طبقه بالاترپیرزنی رادید که گلدان دم درخانه اش را تمیزمی کرد. با دیدن اوتبسمی کرد. چیزی نگفت ازکنارش گذشت شنید که پیرزن چیزی گفت برایش نامفهوم بود. اهمیت نداد و بالا رفت.
وارد فضای خنک پشت بام که شد، باد خنکی به صورتش خورد. سالها بود که ازآن بلندی فضای شهر را ندیده بود. درختها تازه شکوفه کرده بودند و ازآن بالا چقدرزیبا به نظرمی رسیدند. به آسمان نگاهی کرد. آبی آبی بود. دسته ای پرنده درآن اوج به آرامی درپروازبودند. کمی آنطرفتر آنها یکی خودش را از دسته جدا کرده بود وگویی توی هوا خشکش زده بود. درافق ساحل دریا را دیدکه قایق هایی با بادبانهای سفید به آرامی در رفت و آمد بودند و چند لکه ی ابرسیاه، بسوی فصای شهرنزدیک می شدند. جلورفت و روی لبه ی پشت بام نشست. پاهایش را از لبه ی بام آویزان کرد. به پایین نگاه کرد. ماشین بستنی فروشی زیرسایه ی درختی ایستاد. زنگ اش رابصدا درآورد، چند بچه به سویش دویدن. سرش را برداشت و به فضای سبزآنطرفترآپارتمان مقابل نگاه کرد، عده ای جوان روی چمن ها فوتبال می کردند و صدای برخورد پایشان به توپ ازآن فاصله شنیده می شد. دستانش را روی لبه ی پشت بام گذاشت و به آسمان نگریست. آفتاب هنوز وسط آسمان بود. با خودش گفت: «هنوزوقت هست.»
صدای کسی را از پشت شنید:
« جای قشنگی است.»
سرش را برگرداند. مرد میان سالی بود با قیافه ای آشنا. مرد جلو آمد، درحالی که خم می شد تا کنار او لبه ی بام بنشیند، گفت: چه جای قشنگی برای نشستن انتخاب کردی.
درحالی که به ذهنش فشارمی آورد تا بداند که او را کجا دیده. تبسمی کرد وکمی خودش را جابجا کرد. مرد ادامه داد: اولین بار است که می بینم اینجا میایی.
بی آنکه به سؤال مرد جواب دهد پرسید: توی همین آپارتمان زندگی می کنید؟
مرد در حالی که به افق می نگریست گفت:«بله. توی آپارتمان،  بیرون آپارتمان.»
سنگ ریزه ای را ازکف آسفالت پشت بام برداشت و بارامی به پائین پرت کرد و پرسید:« قیافه تان برایم آشنااست.»
مرد در حالی که با نگاه سقوط ریگ را دنبال میکرد گفت:« دنیا کوچیکه دیگه.»
به آسمان نگاه کرد وآهسته گفت:« دیگه نه بزرگیش برام مهمه و نه کوچیکیش.»
مرد دستانش را توی هوا بازکرد وگفت:«هر چه هست پُر از راز و زیبائی و پیچیدگی است و خطاب به او پرسید:« اینطور نیست؟
« دیگه برا من فرقی نمی کنه.»
مرد پرسید:«چطور؟ پس اینجا چکار می کنی؟»
چیزی نگفت.
مرد گفت: «آها! پس حتمن اومدی اینجا که ...»
سری تکان داد. مرد پرسید«اگه فضولی نمی دونین، می شه بپرسم چرا؟»
ریگ دیگری برداشت و به پایین پرت کرد و همچنان که سقوط ریگ را با نگاهش دنبال میکرد گفت:«چرا نداره. خسته شدم. دیگه فکر می کنم باید برم. به اندازه کافی زندگی کردم.»
«اما شما هنوز جوونید. بندرت موهای سفید دارید.»
«مسله اینا نیست.»
«پس چیه؟ ازکسی ناراحتی؟ چیزی آزارتون می ده؟ آخه آدم بی دلیل به این نتیجه نمی رسه.»
«چرا باید برا هر چیزی دلیلی باشه. بعضی دلیل ها گفتنی نیستن. حسی اند. چه جوری بگم.»
«اما من فکر می کنم باید برا هر چیزی دلیلی باشه.»
«مزخرف می گی. چطور می تونی برا عاشق شدن دلیل بیاری؟»
«خوب معلومه، مثلن زیبایی. این دلیل خوبی نیست؟» 
 بی آنکه به سوالش جواب دهد دستش را دراز کرد وگفت:«سیگار داری؟»
مرد جیب هایش را گشت و گفت:«نه، متاسفانه همرام نیست. پایین جا مونده.»
«چه بد.»
«چی رو؟»
«که سیگارات پایین موندن.»
«دیگه سیگار می خوای چکار؟ فرض کن یکی دیگه ام کشیدی.»
«اما بد جوری هوس کردم.» 
«حالا بی خیال سیگار. جواب سوال منو ندادی...»
توی حرفش پرید وگفت:«آقا خواهش می کنم راحتم بذار. چه موقه ی  بیست سؤالیه؟»
به آسمان نگاه کرد. پرنده تنها داشت بسوی دسته میرفت.




 .............................................



عطر ِ گلاب

از پشت دستی را روی شانه ام حس کردم. بی آنکه سرم را بردارم. چشمهایم را باز کردم. از پشت حلقه ای اشک که توی چشمهایم نشسته بود، به وضوح سیگاری را دیدم که جلوی دماغم دود می کند. سیگار را گرفتم و هق هق به لب بردم. دو دستی زیر شانه هایم را گرفت و بلندم کرد. گوئی عمه هم منتظر بود بلند شوم تا سر جایم بنشیند و بر جسد بی جان پدر مویه بخواند. 
مثل ِ آنکه جادو شده باشم. بی آنکه نگاهش کنم، درحالی که شانه هایم را از پشت گرفته بود، به جلو هدایتم می کرد. از لای چند نفری از همسایه ها که با صدای شیون های مادرم سراسیمه به خانه مان شتافته بودند، عبور داد. دستش را دیدم درحالی که تا آرنج از چادرش بیرون آمده بود، از کنار ِ سینه ام بیرون آمد و دستگیره ی در ِ اتاقم را چرخاند و مرا با احتیاط به داخل برد. روی تخت نشاند. مثل آن بود که شرم داشتم تا سرم را بردارم و نگاهش کنم. اما میدانستم کیست. 
سوفیا زن جوان همسایه سر کوچه مان بود. این اواخر زیاد می آمد و با مادرم توی حال می نشستند و چک و پک می کردند. گاه ساعت ها مجبور می شدم که توی اتاقم بمانم. درست دم ِ اتاق من، پشت به دیوار میداد. چادرش را رها می کرد و هر وقت که دل به دریا میزدم و از اتاقم لحظه ای بیرون می آمدم تا به آشپزخانه بروم و چیزی بردارم، با دیدن من دست پاچه میشد و هول هولکی چادرش را که پشت کمرش روی فرش افتاده بود، بر می داشت و سرش می کشید. و بعد با نزدیک شدن من . لبه ی چادرش را جلوی نمیرُخش می گرفت و با آن صدای قشنگش می گفت:.. آخ خدا مرگم بده، نمی دونستم شما خونه تشریف دارین. من مزاحم شدم تورو خدا ببخشید...
مادرم با آن مهربانی اش می گفت. نه سوفی جون این چه حرفیه دخترم ، غریبه که نیستی... بعد بلند میشد که برود با اولین تعارف مادرم دوباره می نشست.
از توی اتاق مثل آنکه پیش من نشسته باشد. همه تعریف هایش را می شنیدم. چقدر هم حرف می زد... بیچاره مادرم.
داستان جبهه رفتن شوهرش امیر رضا ومفقود شدنش تمامی نداشت. و این که توی این دوساله چی کشیده و هرشب به خوابش میاید. و سر نماز همیشه برای سلامتی اش دعا می کند. می گفت به دلش برات شده که زنده است و بر میگردد. می گفت میرزا احمد ِ طالع بین هم گفته که بر می گردد. می گفت با چشم خودش او را دیده که سالم و خندان است.. می گفت نذر کرده که اگر بر گردد، یک ماه با لب ِ روزه خودش را به ضریح ِ امام رضا زنجیر کند..
آنقدر با صدای بلند حرف میزد که گوئی داشت برای همه ی محله تعریف می کرد. حالا بی آنکه چیزی بگوید مقابل من ایستاده بود.
ناخن های لاک زده ی پاهایش که از نُک دمپائی های صورتی اش بیرون زده بود می دیدم. چقدر انگشتان زیبا و کشیده ای داشت. دلم می خواست که الان یک بسته گل می آوردم و او همچنان که مقابلم ایستاده، من مجسمه ای از پاهایش درست می کردم. در حالی که هنوز اشک می ریختم، کم کم نگاهم ار روی انگشتانش به طرف بالا خزید. به ساق پاهای خوش فُرمش. بالاتر. زیر لبه چادرش درست روی گردی زانوانش نگاهم متوقف شد. مثل آن بود که عریان مقابلم ایستاده بود. انگار دیگر قدرت آن را نداشتم تا سرم را بیشتر از آن بردارم. یا دلم نمی خواست تا چشمم به چادرش که زیرسینه هایش جمعش کرده بود بیفتد.پرسید. حالتون خوبه؟ بهترین؟
سعی کردم دوباره گریه کنم. می ترسیدم برود و تنهایم بگذارد. اما نمیشد. دیگر گریه ام نمی آمد. جلوتر آمد. دستی به شانه ام زد. گفت می خوای برم یه لیوان آب برات بیارم؟ سری بعنوان نه تکان دادم.
ناخوداگاه دوباره نگاهم روی ساق پاهایش قفل شد. احساس کردم که اشکم دارد خشک می شود. باید یک کاری می کردم. سیگارم را به بهانه کشیدن جلوی لبم مُعطل می کردم تا دود توی چشمانم برود. بله کلک خوبی بود. حالا فقط لازم بود که صدای هق هق هم در بیاورم. و چقدرهم وحشتناک هق هق کردم. جلوتر آمد و مقابلم روی پاهایش نشست. چشمم به چشمان زیبایش آن هم در این فاصله دوخته شد. چادر از سرش شُل شده و روی شانه اش افتاده بود. موهای لخَت و بلند و زیبایش را انگار تازه شسوار کرده بود . بوی گرمی موهایش را حس می کردم. شمایلی از قران کریم را با روبان سبز تبَرکی گردنش انداخته بود که تا ابتدای شکاف سینه هایش آمده بود...احساس کردم که مردانگی ام بد جوری به زیب شلوارم فشار می آورد. زیپم داشت کم کم باز میشد. باید کاری می کردم.از این آبرو ریزی جلو گیری می کردم. اندکی دلهره و دست پاچه خودم را روی زانوهایم خم کردم و سعی کردم به پدر ِ مرحومم با آن قیافه نحیف و لاغرش که توی حال افتاده بود فکر کنم. یاد ِ مهربانی هایش بیفتم. تا حواسم پرت شود و این لامصب بخوابد. اما بی فایده بود. از جلویم بلند شد و رفت پنجره را باز کند. یک لحظه زیر چشمی نگاهش کردم. در قاپ پنجره با نور چراغی که از بیرون می تابید و روی صورتش افتاده بود، مرا یاد تابلوی ورمیر انداخت. خیلی زود برگشت و مقابلم دوباره زانو زد. دستانش را روی سرم که روی زانوانم خم بود گذاشت. همچنان که به موهایم دست می کشید تمام موهای بدنم سیخ شد. لعنتی گویا از لای زیپ شلوارم بیرون زده بود داشت با فشار و درد بسوی او می خزید...بناچار و علارغم میلم بهش گفتم. شما بفرمائید. من هم چند دقیقه دیگر میام. 
گفت نه تورو خدا این چه حرفیه. مگه میشه تنهاتون گذاشت...
سعی کرد دلداریم بدهد. گفت : خدا بیامرزدش. حاجی خیلی مهربان بود. بخدا مثل پدر خودم دوستش داشتم. خدا مادرتون رو نگه داره... ناراحت نباش، راه همه است. هرچه رضای خدا باشد همان می شود. و..
من هم سعی کردم به پدرم فکر کنم. تا دلتنگ شوم آن لعنتی بخوابد. ناسلامتی من پسر بزرگ خانواده بودم باید به حال می رفتم و به بقیه دلداری میدادم و کارهایش را روبراه می کردم...احساس کردم که دستش از توی موهای سرم به کنار صورتم لغزید. سرم را برداشتم تبسمی شیرین و وحشی در چهره اش نشسته بود. نفهمیدم چی شد. فقط دیدم که سرم توی سینه هایش فرو رفته و بوی عطر گلابی که از سینه هایش بر می خواست مرا به یاد کودکیم انداخت که با مادرم به زیارت امام معصوم رفته بودیم. و من گردی های نقره ای ضریح را که می بوسیدم از بو و عطر گلابی که از ضریح بر می خواست، مست میشدم. خیلی زود دیدم که لخت بغل هم روی تخت من داریم بهم می پیچیم. 
خدای من دارم چکار می کنم؟ پدر مرحومم...
نه پرده را کشیده بودیم و نه در را قفل کرده بودیم. گفت نگران نباش، کلید از داخل روی در بود ، موقع آمدن من قفلش کردم. خیلی احساس بی حالی و خستگی می کردم. لخت خودش را به من حلقه کرده بود و خوابش گرفت. من هم نفهمیدم کی خوابم گرفته. 
با سر صدائی که از کوچه مب آمد، بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم تنها هستم و او رفته است. یاد ِ پدرمرحومم افتادم. خیلی کارها می بایست انجام دهم. ناسلامتی پسر بزگ خانواده و جانشینش بود. با دست پاچگی بلند شدم و لباسهایم را پوشیدم و دستی به سرو یقه ام زدم و از اتاق بیرون آمدم. پدرم مثل همیشه کنار شومینه داشت تریاک می کشید. با دیدن من در حالی که پُک عمیقی دود را ته گلویش گیر داده بود پرسید: جای می خوای بری پسرم. چرا کت و شلوار پوشیدی؟گیج و مبهوت نگاهش کردم.گفت: لااقل دستی به سرت بکش....




 ....................................



پرسیده بودی اینجا چه خبر؟

اینجا یاد اقاقیها را دلشوره با خود می برد. تا نظم کوچه هایش به هم نخورد وهمه چیز درکنترل آهن باشد. شاخه ی درختها را می برند تا دستشان به هم نرسد و کاج ها را با فاصله می کارند تا به شانه هم تکیه نکنند. رودخانه هایش را خط کشی کرده اند تا ماهی ها بهم نخورند. حالا همسایه مان راحت ترآنها را صید می کند، برای تفریح. برای رشد گیاه هم قانون وضع کرده اند وکسی جلودار باد نیست. وروزهای باران زیرچتر نمی شود با هم قدم زد.
 خودت میدانی که اینجا سرزمین آسیابهای بادی است اما چون آسیابهایش دیگرگونی را نمی شناخنتد، من همه را درخیالم کنده ام و به جای آنها فرفره های کودکی هایم را نشانده ام. قرمز، سبز، صورتی و آبی، آبی. افسوس که ابرها هرروزآفتاب را ازمادریغ می کنند، برای همین است که کفش هایمان همیشه ابریست.
 اینجا تا برگ نیفتد پائیز را باورنمی کنند. زمستانها برفها را با الکل می شورند و بهارش را لاستیک مسخره می کند. ذرات هوا آغشته به بوی پروازند. آسمان را هم مرز بندی کرده اند تا پرندگان مزاحم پرواز هواپیماها نشوند وشبهای زمین پرازنوستالوژی هایی است که هرگزتوی روزنامه هانمی نویسند و همواره صدای بازشدن درآدم رامی ترساند.آه دوست من دیواردیگرپناه امنی برای نوشتن نیست وپتوی دوستی دیگر تن آدم راگرم نمی کند. میدانی؟ اینجا سالهاست که عشق درکوچه های کودکی گم شده است وفرفره های خیال دیگر هیچ بچه ای را وسوسه نمی کنند.
 درساحل این غربت دیگر هیج موجی بی اعتمادی شن ها را نمی شوید. برای اینست که می خواهم به دریا بزنم قبل ازآنکه آبی نگاهش را تقسیم کنند. چراکه برای عاشق ماندن راهی بجز فرار نیست.روزگارت پر آفتاب ....
هژبر  دن هاخ



.....................................................


پرنده مهاجر

از روزی که این حادثه اتفاق افتاده بود. آرام نداشتم. این اولین باری نبود که شنیده بودم هواپیمائی با همه سرنشینانش سقوط کرده است. حالا دیگر طاقتم برای رفتن و بردن یک شاخه گل رُز سر رفته بود. صبح ِ خیلی زود از خانه بیرون زدم. گمان میکنم اولین مشتری کیوسک گلفروشی بودم. سالها می شد که گل رُز برایم سمبل او بود. به نظر می آمد چند سالی از من بزگتربود. به وضوح دانه های پراکنده ی سفید را لای موهای طلائی رنگش می دیدی.  پانزده سالی از آشنائی مان می گذشت.
اگر چه سالها بود که اورا ندیده بودم و حتا نمی دانستم کجاست و چه می کند. اما همیشه در ذهن من حاضربود.  مثل کسی بود که گوئی همیشه شاهد اعمال و رفتار و حتا نگاه کردنم باشد، هر وقت که کاری می کردم، یا جائی میرفتم، ناخودآگاه برآن بودم تا همانطور کنم و ببینم که او می خواست.
در یک بعداظهر گرم تابستانی در حوالی سرسبز لیون توی فضای گرم و دم کرده و لبالب غرغر ِ مسافران سالخوره منتظر آمدنش نشسته بودیم. به قیافه ی عبوس مسافران که نگاه می کردم، خشم ِ فروخورده، چروک های چهره شان را عمیقترکرده  بود. درآن هوای شرجی کولر اتوبوس سعی خودش را می کرد. بی طاقتی ِ  مسافران، نه تقصیر راننده بود و نه من که تنها جوان تور بودم. بالاخره سرو کله ی خیس و عرق کرده اش از پس شیشه ی کنار من پیدا شد. گویا راننده قبلن او را دیده و پیاده شده بود تا چمدانش را در جعبه کناری به چمدان های دیگر بسپارد. در این مواقع به تصادفی بودن ِ سرنوشت شک می کنم. تا جلو آمد و پیش من نشست. با خودم گفتم. آیا اینکه فقط ما دونفر جوان هستیم عمدی بوده یا فقط یک حادثه است؟ تا از شهر خارج نشدیم، حتا یک نگاه به من هم نکرد.عرق پیشانی اش که خشک شد، کولر، گرمای نفسهای داغ مسافران را که خنک کرد، از جیب کیف دستی اش بسته ای آدامس بیرون آورد و مقابل دماغم گرفت.
« سلام، من مارکو هستم.»
بوی نعنا حسابی توی مغزم دمید. یکی را به زحمت از لبه ی زرق و برقدار بسته اش کندم.
« سلام،  من هم فلانی هستم. تشکر از آدامس تون.»
تا پاریس راه درازی بود.. کتابی را که با خودم آورده بودم. از لای کیف دستی ام بیرون آوردم و مشغول شدم. نگاهی به پشت جلد کتابم کرد. نگاهش کردم. انگشت شست اش را بعنوان اینکه کتاب خوبی است بالا برد و سری تکان داد.
گفتم:« خوندیدش.»
گفت:« بله من سالها قبل... از نویسندگان مورد علاقه ی منه.»
احساس می کردم همه اش دارد کتاب خواندن مرا نگاه می کند.
پرسیدم:« شما چیزی برا خوندن نیاوردید؟
گفت:«خیر، عادت ندارم در طول راه یا مسافرت مطالعه کنم. مناظر اطراف برام لذت بخش تره . تمام هوش و حواسم را می برد. هر منظره ای که می بینم. برام حکم متنی را داره که با لذت اونو می خونم. گاه به منظره ی روستائی در دور دست و گاه راه باریکی روی  تپه  و صخره های سحرانگیز و گاه جویباری و چند گل وحشی و گاه تک درختی ته افق یا دره ای جاوئی... اینجور موقع هایی احساس می کنم یکی از پرندگان مهاجری هستم که از شمال به جنوب مهاجرت می کنند. آخه اونا در تمام عمرشون فقط یکبار این مسیر را میروند و مناظر سر راه را فقط یکبار می بینید. چون برگشتی ندارند. به همین خاطر از هرجای که می گذرم با تمام وجود به گل و بُته و هرآنچه از کنارش عبور می کنم خیره می شم و با نگاهم تا می تونم  زیبائی می چینم و در وجودم و درحافظه ام ضبط می کنم. »
سری تکان دادم و گفتم:« چه نگاه شاعرانه ای به هستی دارید. به شما حسودیم می شه.»
گفت حسودی زمانیست که نتونی کاری که دیگری میکنه انجام بدی.. این تو و این پنجره.»
گفتم:« شما بدون شک این اولین بارتون نیست که از این جاده عبور می کنید.»
گفت:« نه ، اما شاید آخرین بار باشه.»
گفتم :«خدا نکنه...»
چیزی نگفت.
کتابم را بستم و لای کیفم فرو کردم و جمع و جورتر نشستم با تقلید از او با اشتیاق به بیرون خیره شدم. از اینکه هرازگاه سعی می کردم نظرش را به درختی و یا تک خانه ای که برشانه ی تپه ای سبز آرام گرفته بود جلب کنم. گویا احساس خوبی نداشت.
 نمیدوانم چقدر گذشت که اتوبوس در حومه ی استراحت گاهی کنار دهها اتوبوس دیگر توقف کرد. سخت خمار یک نخ سیگار بودم. هنوز پایم به زمین نرسیده بود که سیگارم را روشن کردم. از پشت شیشه می دیدم که مارکو دارد به من لبخند می زند. پیاده که شد. به اتفاق گوشه ی دنجی یافتیم و زیر سایه بیدی نشستیم. خیلی زود دوتا آبجوی تگری سفارش دادیم.
پرسیدم: « شما شعر هم می گید؟
سری تکان داد. لیوان آبجویش را بالا کشید.
 گفتم:« به نظر من شما شاعرهستید. چون مهم حس و نگاه شاعرانه به هستی است که شما دارید. با این روح لطیف حیف است که ننویسید...»
گفت: « همه ی انسانها شاعرو نویسنده اند، منتهی فرقش اینه که بعضی ها می نویسند و بعضی ها نمی نویسند.»
گفتم خوب حالا شما جزو کدام دسته هستید؟
گفت : « کاش جزو دسته دوم بودم.»
گفتم پس می نویسد. آیا تا بحال چیزی هم چاپ کردید؟
درحالی که به گنجشکی که از درخت پائین آمده بود تا تکه نانی را با احتیاط بردارد خیره شده بود، سری بعنوان تایید تکان داد.
گفت :«می بینی، این گنجشک بیچاره برای یک تکه نان خشک چه اضطرابی داره؟
به گنجشک نگاه کردم.
ادامه داد:« اینقدر از ما آدمها بی رحمی و خشونت دیده، بی اعتماد شده. بدون شک شاید تا حالا دهها بار سنگ بارانش کرده اند.»
گفتم کاش از کتاب هایت همراهت داشتید و می توانستید یکی را به من بدید.
گفت:« عادت ندارم  از کتابهای خودم همراهم بیاوردم. اما اگر خواستید آدرستان را  بنویس. برگشتم، برایت پست می کنم.»
گفتم چرا؟ مگه بده که آدم کتاب خودش را همراهش داشته باشه؟
گفت :« به چیزی بنام بد یا خوب اعتقاد ندارم. اما از آدمهایی نیستم که هرکجا میروند اعتبارات شان را هم با خودشان می برند.»
گفتم حالا برای تعطیلات به پاریس می آیی یا ...
گفت: « نه همین جوری اومدم.»
پرسیدم: « یعنی چی همینجوری؟
گفت:«  من بدون برنامه زندگی می کنم. همیشه اینطور بوده ام. مثلن به ترمینال میرم و اولین اتوبوسی که می بینم آماده حرکته سوار می شم. یا اولین قطاری که می خواد حرکت کنه و یا مثلن به فرودگاه می روم و میدونم که همیشه هستند هواپیماهائی که چند صندلی خالی رودستشون مونده. فوری یکی رزو می کنم و سوار میشم. برام فرقی نمی کنه که کجا میرن. بالاخره هرکجایی برن. آدم هست و هرکجا که آدم هست، زندگی زندگی و ماجرا هم هست....
پاهایش را را جابجا کرد و ادامه داد:« اینطورسفر کردنها، همه اش برام سورپرایزه. جذابیتش بیشتره و هیجان اینکه نمیدونم ساعتی دیگه کجا هستم یا چکار می کنم و یا با کی هستم، برام غیر قابل وصفه. من گوشه هایی از زندگی را اینطور کشف کردم. »
گفتم:« شیوه ی عجیب و دلهره آوری داری. من برعکس شما از قبل به همه اش فکر می کنم. برنامه ریزی می کنم . تا روز و ساعت حرکت چندین بار مرورش می کنم و چند بار اصلاحش می کنم... »
گفت:« بله. اغلب مردم اینطور هستند و این به این معنا نیست که شما کاراشتباهی می کنید. خوب هر کسی با سلیقه ی خودش زندگی می کند.»
گفتم:« پس با این حساب  شما آدم ماجراجوئی هم هستید.»
گفت:« نه من این را ماجرا جوئی به آن معنا نمیدانم. فقط با شیوه خودم زندگی می کنم. همین.»
گفتم : «پس این دفه هم همین جوری آمدید و سوار شدید؟
بی آنکه جوابم را بدهدگفت:« به این گل رز نگاه کن. دارد از تشنگی جان می کند.»
سرم را برگرداندم. کمی آنطرف تر تنها گل رُزی کنار باغچه زیر آفتاب داغ تکان می خورد. لبوان خالی آبجویش را روی میز گذاشت و برخاست و گفت:« شما برید سوار بشید. من میرم دستشوئی ..»
نرفتم. نشستم تا ته مانده ی آبجویم  را سربکشم. و سیگاردیگری بکشم... لحظاتی بعد. با یک بطری آب که از بوفه ی رستوران خریده بود آمد و همه اش را پای گل رز خالی کرد.
با خودم گفتم...اگر مارکو به این سفر نیامده بود شاید این گل رز بیچاره می مرد...
گفتم گل مورد علاقه تونه؟ گفت. همه گل ها زیبایی خاص خودشونو دارند. امابله. گل رز برای من  یه جورایی خاص است.
گفتم میشه بگید چرا؟
گفت: « چون تنها گلی است که تا حالا هیچ کس برای من نیاورده.»
آنروز هرگز فکرش را نمی کردم که روزی مثل امروز برایش یک گل رز بیاورم. شاید هم موقع سوار شدن کسی با یک شاخه گل رز بدرقه اش کرده و چه خوب که ندانست کجا سفرش تمام می شود.
شاخه رز را کنار خرمنی از گل های اندوهگین دیگر گذاشتم و نوشته ای که به شاخه اش آویزان کرده بودم را یک بار دیگر چک کردم .
...برای پرنده ی مهاجری که یکبار از آسمان من گذشت....



 .............................................



خط معکوس

باید همه چیزو به من بگی وگرنه نمی تونم خوب ازت دفاع کنم.
باور کنید قصد کشتن اش را نداشتم. هنوزم باور نمی کنم که اورا کشته ام.
اینو همه می گن. زمانی که دیگه دیر شده. اما بهرحال اتفاقیه که افتاده. حالا باید الان به فکر دادگاه فردا باشیم. خوب بگو ببینم. توزندان باهات خوب رفتار می کنند؟
باور کنید  این دو هفته انگار دوسال بود. اما شکایتی هم ندارم. هرجوری هم رفتار کنند حقمه.
نه حقشون نیست. ممکلت قانون داره. موظفند که با زندانی خوب رفتار کنند.
بهرحال سلول اینجا گرم تر از سلو.ل اداره پلیسه .حداقل شبها از سرما تا صبح نمی لرزم.
چطور؟
اونشب بعد از بازجوئی. فرستادم توی سلول موقتی که هیچی توش نبود. یک اتاق خالی بتنی بی هیچ پتو و تشکی..
خوب درسته برای محافظت از اینکه زندانی بلائی سر خودش بیاره. این کارو می کنند. که هیچی دسترسش نباشه.
بله شاید. اما رفتارشون هم خیلی بد بود. هنوز جای کبودیهای مشت و لگدهاشون موقعی که دستگیرم کردند. خوب نشده.
مگه مقاوت کردی؟
نه، من خودم به اداره پلیس زنگ زدم  و همه چیز را تعریف کردم.
کجا بودی؟
همونجا در محل قتل با کمی فاصله با جسد مقتول. سیگار می کشیدم. و منتظر ماندم تا آمدند.
بعد چی شد؟
هنوز نیومده. منو محکم زمین زدند. اصلن به حرفهایم گوش نمی دادند. می زدند. بعد دستهایم را از پشت دستبند زدند و با مشت و لگ منو به داخل ماشین انداختند.
کسی شاهد بود؟
نه کسی اونجا نبود. من عمدن مقتول را به اونجای خلوت کشانده بودم.
چطور؟
خوب بهش گفتم می خواهم در خلوت باهاش حرف بزبنم و نمی خوام کسی حرفهامونو بشنوه. اونم قبول کرد و با هم قدم زنان به توی جنگل خلوت ساحلی رفتیم.
چرا می خواستی بکشیش؟
خوب تقصیر خودش بود.
چرا مگه چکار کرده بود.
داشت زندگیم را از من می گرفت.
نمی فهمم چطور؟ مگه چکار کرده بود؟
مدتی بود که میدیم دوست دخترم با من سرد شده. .بعد فهمیدم که با مقتول روی هم ریخته.
خوب دوست دخترت که تورا نمی خواست، مگه اینجوری می تونستی نگهش داری؟ در ضمن اون به تو خیانت کرده. این بیچاره چه گناهی کرده بود.
خوب اینقدر زیر پایش رفت تا اورا از من دور و به خودش علاقمند کند. او می دونست که مالا همه چیز من بود. برای او دختر کم نبود.
مگه برای شما کم بود؟
کم نبود من عاشق مالا بودم. بدون او زندگی را نمی خواستم.
چطوراو به تو اعتماد کرد تا به ساحل خلوت بیاید؟
توی کافه بودیم. برنامه داشتم تا آنشب به بهانه تولد مالا برایش یک جشن کوچیک توی کافه ملوانها بگیرم. بخاطر منظره و دکوراسیون رمانتیکش. تعدادی از دوستان را هم دعوت کرده بودیم. اما مقتول را دعوت نکردم. دیدم او هم آمده. بخاطر این که جشن بهم نخورد. دندان روی جگر گذاشتم و تحمل کردم. و بروی خودم نیاوردم. اما دیدم که از دور بر مالا جدا نمیشود. مالا هم اغلب با او بود تا من. اصلن به من بی توجه شده بود. از رقصیدن با هم سیر نمی شدند. احساس کردم دارم پیش همه کنف می شوم. از او خواستم تا بیرون بیائیم . میدانست در چه موردی می خواهم با او حرف بزنم.
میدونی تا قبل از برگزاری جشن و پیدا شدن سرو کله او، من و مالا روز خوبی داشتیم. همه روز با هم بودیم. حتا نهار را در خانه ما با پدر و مادرم خورده بودیم. اگر چه پدرم خیلی بد رفتاری کرد. و قبول نگرد تا جشن را در منزل خودمان برگزار کنیم. اما مادرم سنگ تمام گذاشت.
همیشه دلم می خواست که پدر من هم مثل پدر مالا بود. وقتی صبح دنبالش رفتم. نمیدونی چقدر بااحترام بامن رفتار می کرد. مادرش مرتب از بابیسکویت  و قهوه از من پذیرائی می کرد. شاید مالا خودش هم میدونست که وقتی بهش گفتم امروز می خوام که همه اش با هم باشیم. از من خواست تا به خانه شان بروم.
مقتول هم از دوستانت بود؟
نه. یه چند وقتی بود کهاز طریق مالا می شناختمش.
یعنی چی از طریق مالا؟
خوب یکی دوماه پیش. مالا گفت که من میخوام برم کلاس پیانو..منم قبول کردم. حتا چندبار خودم می رسوندمش.
یکی دوبار با چشمان خودم دیدم که مقتول بعد از کلاس اورا به خانه میرساند.
به مالا گفته بودم که من دوست ندارم که این مرد اورا به خانه برساند.
اما مالا همش می خندید. و می گفت نگران چی هستی. تازه باید ازش هم تشکر کنی.
خنده هایش بیشتر مرا عصبی می کرد. میدونید آقای وکیل. همین خنده هایش مرا بیچاره کرد.
با همین خنده ایش مرا به دام انداخت و عاشقم کرد وبا همین خنده ها اینطور به همه چیز پایان داد.


 .....................................................



روزی، روزگاری

روزی روزگاری، در پس کوههای نه چندان بلند و نه چندان کوتاه، مزرعه ای بود با گله ی بزرگی گوسفند که صاحب اش هر هفته یکی از آنها را برای قوتش می کشت. 
درآن مزرعه هیچ کدام از گوسفندان آزاد نبودند تا به اندازه شکمشان بچرند و یا هر وقت که دلشان خواست به به کنند. چون صاحب به صدای به به آلرژی داشت و او را مریض می کرد. از این رو برای آنها حد و حدود چریدن و به به کردن تعیین کرده بود. این رفتار صاحب بالخره غیر قابل تحمل شد . گوسفندان تصمیم گرفتند تا علیه صاحب شان شورش کنند. همه با هم با صدای بلند فریادشان را بلند کردند و به به کنان به خانه صاحب هجوم بردند. تمام شب مانع آرامش و استراحتش شدند. صاحب به ناچار با خانواده اش از ترس جانش مزرعه را رها و به کوهها گریختند. گوسفندان خوشحال و سرمست از این آزادی هر کدام به هوا می پریدند و هرچه دلشان می خواست می چریدند به به می کردند. اما این خوشحالی آنها کوتاه بود. تا به خود آمدند دیدند که گرگها دور تا دور آنها را محاصره کرده اند. همه از ترسشان دور هم جمع شدند. گرگها جلو آمدند. و رئیس آنها گفت. نترسید. ما برای دفاع از شما آمده ایم. تا دیگر صاحب جرات نکند که به این مزرعه برگردد. اگر به حرف ما گوش کنید. دیگر هرگز صاحبی نخواهید داشت و خود حاکم بر سرنوشت خود خواهید شد. یکی ازگوسفندان پرسید چطور؟ یعنی شما مارا نمی خورید؟
گرگ گفت: بعدن این برایتان روشن خواهد شد.
چند روزی گذشت دیدند که تعداد گوسفندان کم میشود. علت را جویا شدند. دیدند که گرگها هر شب یکی از آنها را می خورند. با اعتراض بسوی گرگها رفتند و دسته جمعی اعتراض کردند. گرگ بزرگ گفت. خوب چی فکر کرده اید؟ فکر می کنید که صاحب شما را نمی خورد؟ فکر می کنید پس ما چطور باید زده بمانیم تا از شما مواظبت کنیم. فرامو ش نکنید که ما ضامن آزادی شما هستیم. الان هر چقدر که می خواهید می چرید و به به می کنید. نباید ناسپاس باشید. نکند فراموش کرده اید که صاحب چه بر سر شما می آورد؟ بروید خوشحال باشید که اکنون آزاد و حاکم بر سرنوشت خود هستید و آقا بالاسر ندارید. یکی از گوسفندان گفت. صحیح است، درست می گوید.. دیگری هم از ته صف داد برآورد که بله من هم موافقم، صحیح است . ما باید از گرگها قدردانی کنیم. و اما یکی گفت. چه فرقی می کند که شما ما را بخورید یا صاحب. حداقل این است که ما تا زنده ایم می توانیم خوب بخوریم و بچریم و هر چقدر که دلمان می خواهد به به کنیم. زنده باد گرگ بزرگ. زنده باد گرگ بزرگ .گوسفندان دسته جمعی فریاد زدند: زنده باد گرگ بزرگ. اما یکی جلو آمد و گفت. این آزادی نیست. اولن که صاحب هر هفته یکی از ما می خورد، دومن اگر قرار باشد که هر روز شما یکی از ما را بخورید. این که بدتر است . در ضمن به این معنا است که همه ما خورده می شویم.  گرگ بزرگ گفت: اما درعوض تا زنده هستید آزادید. که هر طور که می خواهید زندگی کنید. یک روز آزاد زیستن به از صد سال بردگی.. رو کرد به گوسفندان و پرسید اینطور نیست گوسفندان محترم؟
همه فریاد زدند بله صحیح است. زنده باد آزادی. مرگ بر استثمار گران..
یکی دو ماهی گذشت. کم کم تعداد گوسفندان به حد چشمگیری کم شدند. یک روز همه جمع شدند و پیش گرگ بزرگ رفتند. گفتند که ما نمی توانیم ببینیم که شما هرروز یکی از ما را بخوری. اینجوری نمیشود. آیا راهی برای اینکه ما را نخوری وجود ندارد. گرگ بزرگ گفت چرا. پرسیدند چه راهی بگوئید ای گرگ بزرگ.
گرگ بزرگ گفت. این که هر روز سه بار صبح و ظهر و شب به جای به به کردن .زو.زه بکشید. و بگوئی اووووووو. اووووووو. اووووووگوسفندان گفتند این که نمیشود. ما گوسفند هستیم نه گرگ ، به به زبان ماست. اووووو اووووو اوووووو زبان گرگهاست.
گرگ بزرگ گفت: تنها با اووووو اوووووو اووووو می توانید در امان بمانید. چون هر کس که به به کند ما او را خواهیم خورد. به به ما را گرسنه می کند، دست خودمان نیست.
یکی از گوسفندان گفت این که کاری ندارد. اگر قول بدهید که به همین راضی باشید. از این به بعد کسی از ما به به نمی کند و روزی هم سه بار اووووو اووووو اوووووو می کنیم.
اما همه گوسفندان موافقت نکردند. گرگ پرسید آنهائی که موافق اووووو اوووووو اووووو نیستند سمت چپ بایستند و آنهائی که موافق هستند سمت راست. بیشتر گوسفندان به سمت راست رفتند و فقط عده ی معدودی سمت چپ ایستادند. گرگ بزرگ گفت به شما هم تا فردا مهلت میدهم. اگر همچنان بر سر به به خود بمانید . حبس می شوید تا هر روز یکی از شما را میل کنیم.
فردا همان گرگ بسراغ آنهائی رفت که هنوز به به می کردند. و دیری نگذشت که همه آنها را خوردند. حالا دیگر همه گوسفندان روزی سه بار اووووو اووووو اووووو می کردند. بعضی ها برای خود شیرینی گرگ بزرگ دم لانه اش می رفتند تا اووووواوووو اووووو خودرا به او نشان بدهند. گرگ بزرگ هم برایشان مسابقات و مراسم اوووواوووواووو گذاشته بود تا هرکسی که خوب اووو اووو اوو کند به او از یونجه هایی که در طویله صاحب به جا مانده بود پاداش بدهد.
اما دیری نگذشت که گوسفندان دلشان برای به به کردن خودشان تنگ شده بود. بعضی ها سعی می کردند تا دزدکی خود را قایم کنند و وقتی که گرگها خواب بودند به به کنند. اما فردای انروز عده ای از خود گوسفندان به لانه گرگ بزرگ می رفتند و گزارش میدادند. این باعث شد تا گرگ بزرگ عده ای از خود گوسقندان را جاسوس کند و تا اگر گوسفندی دزدکی و دور از چشم گرگ ها به به کرد به او گزارش کند. به این طریق خیلی از گوسفندان لو می رفتند و از آنجا که نمی شد یکروزه همه را خورد . آنها را در حبس می انداختند. تا در نوبت خورده شوند.
کم کم اغلب گوسفندان به این نتیجه رسیدند که اینطوری زندگی نمی شود. شب و روز همه ترس و بیم این را داشتند که فردا حتمن نوبت آنها است که خورده شود. این بیم و ترس انرژی زیستن و علاقه به چریدن را از آنان گرفته بود. دیگر نه میلی به چریدن داشتند و نه به به کردن. کسی نمی دانست که چکار باید بکنند. با هم که مشورت می کردند یکی می گفت این قسمت ما گوسفندان است. کاریش نمی شود کرد. بهر طریقی ما برای خورده شدن آفریده شده ایم. دیگری می گفت. بیا فرار کنیم. یکی دیگر می گفت نه فرار دردی را دوا نمی کند. ما باید به فکر یک چاره ی اساسی برای رهائی همه باشیم نه فقط خودمان را نجات بدهیم. یکی دیگر می گفت اگر همه با هم باشیم می توانیم بر گرگ ها چیره شویم آنها را مثل صاحب فراری دهیم. یکی گفت من یکی از گرگها را می شناسم که با آنها اختلاف دارد. ما می توانیم به او تکیه کنیم. تا از شر گرگهای بد راحت شویم. یکی گفت. چه فرقی می کند گرگ گرگ است. بالخره او هم به نوبت همه مارا می خورد. یکی دیگر می گفت نمی شود. آنها دندانهای تیز دارند. یکی دیگری گفت که دندانهای تیز آنها کشنده تراز تفنگ صاحب نیست. سلاح قوی اتحاد ماست. اگر ما همه یک دل و یک عقیده بشویم. می توانیم. اما نتوانستند با هم یکی شوند. بلکه به دسته های کوچک تقسیم شدند. عده ای که قبول کردند سرنوشت آنها در خلقت اینطور نوشته شده رفتند و تسلیم گرگها و خواست آنها شدند. عده ای شبانه فرار کردند. و عده ای هم به لانه گرگها زدند که قلع و قم شدند.


 .............................................................


وانیل

هنوز توی دستش نگرفته بود که گفت: چقدر بزرگه؟ گفتم خودم که درستش نکردم. گفت: اوووه چه سر گنده ای داره. خوردن همه اش آدمو می کشه. گفتم خوب تا جائی که اذیتت نکنه بخور. گرفته بود توی دستش ومتعجبانه نگاهش میکرد. گفتم چیه؟ چرا اینجوری نگاش می کنی؟ گفت من تا حالا به این بزرگی ندیدم. گفتم خوب حالا دیدی، معطلش نکن. لبان قشنگش را جلو آورد و نک زبانش را بیرون آورد و با احتیاط شروع به لیسیدنش کرد. چشم هایش را بست و سری تکان داد و گفت هوووووم چه مزه ای؟ گفتم اگه گفتی چه مزه ای است؟ گفت مزه وانیل فکر کنم.. گفتم درسته حالا بقیه اش یه مزه دیگه داره. گفت از کجا می دونستی من مزه وانیل دوست دارم؟ گفتم خوب قبلن گفته بودی که بستنی وانیلی دوست داری...



 .............................................


دخالت

سایه شاخه های چنار توی حیاط روی پنجره هایاتاق کناری می جنبید. دو تا کبوتر لای شاخه ها با کمی فاصله از هم با چشمان بسته کز کرده بودند. صدای باز شدن در اتاق آمد.
کبوترها سرشان را بلند کردند. پیرمردی از اتاق بیرون آمد و در را پشت سرش بست. به درخت نگاهی کرد. و آرام جلو رفت و تکه نانی را که در دست داشت زیر درخت روی زمین انداخت.
برگشت در قسمت آفتابگیر حیاط روی صندلی چوبی قدیمی که بزحمت روی پاهایش ایستاده بود نشست. سیگاری به لب گرفت و گیراند. به پشتی صندلی تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت به کبوترها خیره شد.
لحظاتی بعد یکی از کبوترها از درخت پائین آمد و با احتیاط به طرف نان رفت و شروغ به نوک زدن کرد. پیرمرد تبسمی به لب نشاند و سعی کرد تا دود سیگارش را با آرامی بیرون بدهد. کبوتر دوم که به لحاظ جثه قویتر و سرحالتر از اولی بود به سرعت پائین آمد و با نوک کبوتر اولی که ازاو ضیفتر بود را از نان دور کرد. کبوتر ضغیف ترسید و عقب رفت و اما چند بار سعی کرد که دوباره برگردد و سهمی از نان را بردارد. اما هر بار که نزدیک می شد کبوتر قویتر اورا فراری میداد تا خودش به تنهایی نان را بخورد. کبوتر ضعیف شکست اش را پذیرفت و آرام، آرام دور شد و در فاصله ای چند متری به نظاره کبوتر قویتر ایستاد. کبوتر قوی با حرص و ولع مشغول نوک زدن به نان شد.
پیرمرد برخاست و به طرف کبوتر قوی رفت .هر دو کبوتر از ترسشان برخاستند و هر کدام روی لبه دیواری جداگانه نشستند. پیرمرد نان را برداشت و چند قدم به عقب برگشت و با احتیاط و آرام ، آرام نان را به طرف کبوتر ضعیف انداخت. برگشت و سرجایش نشست و منتظر شد.
دقایقی بعد کبوتر ضعیف از روی دیوار پائین آمد و آرام، آرام و با احتیاط به نان نزدیک شد. قلب پیرمرد به تندی میزد. کبوتر ضعیف به نان نزدیک شد و شروع به نک زدن کرد. پیرمرد با رضایت به صندلی تکیه داد و با تبسمی به کبوتر قویتر که هنوز روی دیوار بود نگاه کرد.
کبوتر ضعیف مشغول نک زدن به نان بود که ناگهان کبوتر قویتر به سرعت از بالا شیرجه زد و تکه نان را به نوک گرفت و برد.


......................................................


رستم و سهراب

فهمیده بودم که پس از آنکه مادرش را به با ترفندی به بازی مسخره اش وادار کرده، اورا به مخروبه ای در کنار ساحل کشانده و پس از یک قایم باشک بازی که ظاهرن بین مادر و پسرش معمول است با یک حمله غافلگیرانه از پشت مغزش را متلاشی کرده بود و سپس به سراغ خواهرش یعنی دختر نازنینم رفته، اورا از اتاقش که گویا مشغول انجام تکالیف مدرسه اش بوده با زبان چرب و فریبنده اش بیرون کشیده. سپس اورا به محله ی رها شده ای دریک جزیره ی کوچک که با همان ساحلی که مادرش را کشته بود می برد. دخترم همیشه آدم ساده لو و زودباوری بود. به حرف همه کس براحتی اعتماد می کرد. چون خودش هرگز دروغ نگفته و باهمه کس صاف و صادق بود. اما برایم باور کردنی نبود که با آن هوش بالای که  ازاو می شناختم، دیگر اینقدر بی دست پا باشد که نتواند ازخودش دفاع کند. می شود به راحتی حدس زد که قبل از کشتن اش ، اورا هم بدون شک به یکی از آن بازیهایش کشانده یا وادار کرده است.
فقط شنیدم که اورا بطور ناجوانمردانه ای کشته است. بطوریکه هرتکه از بدنش گوشه ای پرتاب شده است. نمیدانم پسر به این سن و سال این مهارت بالا و این همه اسلحه مدرن را توسط کی و از کجا یاد گرفته است. تا جائی که یادم می آید. یک پسر ساده بود که صاف و صاف به مدرسه می رفت و وقتی هم که خانه بود با تکالیف مدرسه اش مشغول میشد. دم ِ عصر هم قبل از شام یکی دوساعتی کارتون نگاه می کرد. حالا همان بچه ی سر به راهم یک قاتل و کماندوی حرفه ای ازآن مزدوران یانکی شده است. چطور از کنترل من خارج شده؟ آنهم دلیلش روشن است. اینکه پدر به اندازه کافی خانه نباشد و به بچه اش توجه کافی نکند. صبح سرکار رفتن و شب برگشتن همین است. نباید انتظار موجزه داشت .
حالا فقط من میدانم که او مادر وخواهرش را کشته است. توی اتاق نه چندان بزرگ و بهم ریخته اش منتظرم تا هرلجظه از دستشوئی بیاید و انتقام زنم و دخترم را از او بگیرم. دیر کرده است. نگرانم که نکند بوئی برده است؟.. صدایش میزنم.
سهراب؟؟؟؟
جواب نمی دهد. درباز می شود و وارد اتاق می شود. با گستاخی با آن چشمان پراز خونش به من زل میزند:«چرا اینقدر داد میزنی پدر؟ مگر فاصله دهن تا گوش چقدر است؟
اشاره میدهم :«اسحله ات را انتخاب کن
ازمیان آن همه اسلحه که خودش می شناسد یکی را که من برای اولین بار شکل و شمایلش را می بینم برمیدارد. تا می تواند انواع تجهیزات نظامی از نارنجک و کارد و شمشیر کماندوئی و هفت تیر و بمب دستی و غیره برمیدارد و به خودش آویزان می کند. نوبت به من می رسد. او اشاره می کند تا من انتخاب کنم. من فقط کلاشینگوف را می شناسم. زمان جنگ در دوران خدمت سربازی در جبهه دوسالی از آن استفاده کرده بودم. چشم بسته می توانستم باز و بسته اش کنم.چند بار توی جبهه برای این کار از طرف سرگروهبان تشویق شده بودم. پسرم خیلی به خودش اعتماد داشت به من اجازه داده بود تا هر اسجله ای که می خواهم بردارم. خوب اسحله های دیگری هم بودند مثل یوزی اسرائیلی و ام 6 و غیره که می شناختم اما ریسک بزرگی بود. نمی خواستم تا مثل دخترم و مادرش به دست این فرزند ناخلف کشته شوم. و بی کس توی آن جنگل رها شوم.
چندنارنجک برداشتم. اما به چهره اش نگاه کردم. و دوباره نارجک هارا زمین گذاشتم. میدانستم که هرگز دلم نمی آید که به سوی پسرم، سهراب عزیزم، تنها پسرم، جگر گوشه ام پرتاب کنم. نه چاقو و نه تجهیزات دیگری بر نداشتم، همان کلاشینکوف را برداشتم و باتفاق به همان محله ی متروک و رها شده رفتیم. بهش گفتم بگرد تا بگردیم. نمیدانم چند بار او مرا زخمی کرد و من هم اورا. البته می توانستم همان بار اول کارش را بسازم. اما چطور؟ پسرم بود، سهراب خودم. من که رستم نبودم تا بخاطر نام کشور و آوازه ی پهلوانی پسردلبندم را بکشم. تا کله اش را نشانه می گرفتم، انگشتم که روی ماشه میرفت، ناخودآگاه دستم پائین می آمد و به پایش شلیک می کردم. بالخره توی همین جنگ و گریزها بودیم که از پشت مانند پلنگ بنگالی بر سرم ظاهر شد و با همان شمشیر کماندوئی اش مرا از شانه تا پایین دو نیم کرد. اما هنوز دستم را می توانسم تکان دهم. و بهش شلیک کنم. خیلی زود متوجه شد، امانم نداد و بدن نیمه جانم را به رگبار بست و این طور شد که نه تنها انتقام دخترم و مادرش را نتوانستم بگیرم بلکه خودم نیز به همان طرز فجیح کشته شدم.
دستی ی پلی استیشن را زمین گذاشت، خمیازه ای کشید وجوری که مادرش در اتاق دیگر بشنود داد زد::« بابارو کشتمممممممم. مامان، مامان ..بابارو کشتم.


 ........................................................


کولاک

مثل آنکه کولاک و طوفان بیرون تعقیب اش کرده بودند.بسرعت وارد لابی ساختمان که شد، موجی از سرما را با خودش به داخل آورد. لرزشی در تنم افتاد. در ِ شیشه ای ورودی را به زحمت بست، چتر شکسته اش را تکاند با حالتی خمیده جلو آمد. نامه هایم را برداشتم. در صندوق پستی ام را بستم تا جا را برای او که صندوقش درست مثل واحدهایمان همسایه بودند باز کنم. سری تکان داد و گفت:« از مراسم خاکسپاری بر میگردم. »
با تعجب پرسیدم: « خاکسپاری کی؟
گفنت:« سگم. »
« آها.. تسلیت می گم. چه اتفاقی برایش افتاد؟.
درحالی که دستش را توی کیفش برده بود، و دنبال کلیدهایش می گشت، سری به عنوان این که نپرس که خیلی وحشتناک است تکان داد . مشخص بود که سرما لرزش دستش را بیشتر کرده بود، در حالی که کلید را در قفل صندوق پستی اش می چرخاندچیزی گفت که من خوب متوجه نشدم. فقط کلمه سرطان را شنیدم.
 پرسیدم:« کی ؟ سگ تان سرطان داشت؟
« نه خودم ».
«امید که چیز مهمی نباشه. بابت سگتان هم متاسفم.»
گفت:«اول دکترها گفته بودند که دیسک کمر است. اما مزخرف بود. هر بچه ای با دیدنش می تونست بفهمد که این غده ی بزرگ پشت کمر کار دیسک نیست. کاملن مشهود بود. بعد نزد دکتر دیگری رفتیم، اما دیگر دیر شده بود. یک ماهی بیمارستان هم بستری شدن و شیمی درمانی و عمل و هزار بدبختی و آخرش هم هیچ  ...
« کی خودتان؟
« نه سگم. »
نامه هایش را برداشت و از میان آنها یکی را نشان داد و گفت:« می بینی این نامه ها ی بیمارستانه. دستورات پیش از عمل
است...»
گفتم:« برای سگ تان؟
گفت:« نه برای خودم ».
نگاهم کرد و با تعجب گفت:« مگر نمی گویم که خودم هم سرطان گرفته ام. یک غده ی سرطانی زیر سینه ام درآمده. قرار است عمل کنم.؟
گفتم: « بله، گفتید..»
ادامه داد:« تو این یکی دوماه پدرم را درآوردند. این قدر معاینه و اسکن و آزمایش دادم. این ماه آخر همه اش بین خانه و بیمارستان درحال آمد و شد بودم. زندگی از دستم در رفته بود.»
گفتم:«برای خودتان؟
«نه برای سگم. کمی مکث کرد وادامه داد : البته برای خودم هم.»
گفتم:« بله سخته...
عکس های بیمارستان را هم دارم، بگذار نشانت بدهم تا بفهمی من چی کشیدم. چیزی نگفتم. گوشی موبالش را روشن کرد، آلبوم عکسهایش را باز کرد. یکی یکی شروع به نشان دادن عکسها کرد. درعکسی چند پرستار داشتند مریضی را که به سرش کلاه نایلونی آبی رنگی پوشیده و روی صورتش را ماسک اکسیژن گذاشته بودند و موهای زرد و طلائی اش اندکی بیرون زده بود، درحالی که به دستگاه و سرم وصل شده بود و رویش را محلفه ای سرمه ای رنگی کشیده بودند و داشتند از توی راهرویی می بردند. پرسیدم:« این خودتان هستید بی هوشید؟ 
گفت:«نه بابا این سگم است...»
ادامه داد:« عجله نکن عکس های خودم را هم نشانت میدهم.»
 با نک انگشتان لرزانش عکس ها را یکی پس از دیگری رد می کرد. یکی دیگر را نشان داد. توی تونل اسکن بود.
گفتم:« این سگتان است؟
گفت:« نه این خودم هستم.»
چیزی نگفتم. به رد کردن عکسها ادامه داد و یکی دیگر را باز کرد. توی اتاق عمل چند جراح و پرستار و غیره که همه با لباس سبز مخصوص ماسک و عینک به چشم مشغول عمل بودند. گفتم:« این دیگه حتمن خودت هستی. »
گفت:« نه، اینم سگم است. من که هنوز عمل نکردم. و درحالی که عکس دیگری از همون اتاق عمل را از زاویه و مرحله دیگری نشان میداد گفت:«اینجورغده ای راهیج کس به این بزرگی ندیده.»
گفتم:« غده ی خودتان؟
گفت:« نه سگم . می بینی که دارم عکس اتاق عمل غده اونو
نشانت میدهم.»
گفتم:«خودتان کی قرار است عمل کنید؟
گفت:« ماه آینده . می بینی که این نامه دستورات مراقبت های پیش از عمل است»
گفتم:« بله گفتید. حتمن پسرتون میاد همراهتون»
آهی کشید و گفت :« نه. مزاحمش نمیشم. آخه او تا دوهفته دیگه
برای همیشه به استرالیا مهاجرت می کنه.»
گفتم:«خوب دیرتر بره.»
گفت:« نمیشه. نباید به خاطر من برنامه زندگی اش را عوض کنه.»
گفتم:«لااقل به دخترتون بگید که پیش تان بیاید.»
گفت:« گفت که نمی تواند بیاید...امریکاه هم راه دوریه.. اوهم بچه
داره که میرند مدرسه و هزار مشکل ...»
گفتم:« پس اگر بخواهید، من حاضرم با شما بیمارستان بیام و تا بعد ازعمل همراه تان باشم. کارهایتان را انجام بدهم»
نگاهم کرد و گفت:« نه، ممنون، لازم نیست. بیمارستان به مریض هاشون خوب میرسند. نیازی نیست. بیایی، ففط جلوی دست و پاشون را میگیری.. اگه از زیر تیغ زنده بیرون آمدم که هیچ، اگر نه ، ترتیب همه چیز را داده ام. هزینه سوزاندن جسدم را هم پرداخت کرده ام. و شرکت بیمه ترتیب اش را میدهد. همه ی پس اندازم را بین سازمان خیریه مبارزه با سرطان و سازمان خیریه نگهداری از حیوانات بی سرپرست هم تقسیم کردم
گفتم اگر هم میدانستم برای مراسم خاکسپاری سگت حتمن میامدم».
درحالی که میرفت گفت: « برای مراسم سوزاندنم بیائید. البته اگه دوست داشتید...



...................................................
  
جوانی

هربار که می دیدیم بازچشمانش را بسته و سرش را روی آن گرامافون جعبه ای خم کرده ومثل دیوانه ها شانه هایش را همراه با موزیک بلندی که تا چندخانه آنطرفتر شنیده می شد به اینور و آنور تکان میدهد، میرفتم اول پرده ها را می کشیدم، بعدهم اگر می توانستم درها را می بستم و پنجره هارا هم کیپ می کردم. می ترسیدم همسایه ببیند که باز پدرم دیوانه شده.
این اواخر که دکترها جوابش کرده و گفته بودندعمر زیادی نخواهد داشت. بیشتر این صفحه را گوش می کرد. گاه هم می دیدم که ام کلثوم و نجات صغیره و نجمه الاصباح را که از رادیوی بزرگ و جعبه ای مان پخش می شد گوش می کند. من هیچکدام را نمی شناختم، موقع گوش کردن می دیدم درحالی که سرش را بعنوان تحسین تکان میداد، زیر لب می گفت: خانه ات آباد ام کلثوم یا، درحالی که سرش را می خاراند می گفت: یادت بخیرنجات صغیره.
از موسیقی عربی لذت می برد.اما فقط با این موزیک بلند و بدون کلام که بعدن فهمیدم یک سمفونی است دیوانه می شد. موقع گوش کردن برای همه ما کور و کر می شد و اگر می خواستیم تا دارویش را بدهیم، می بایست صبر کنیم تا موزیک تمام شود و سرش را بردارد و چشمانش را باز کند و مثل همیشه آهی بکشد و بگوید یادت بخیر جوانی.
ازاین که پدر با این موزیک به آن حالت می افتاد، برای من قابل درک نبود، بعداز مرگش یک شب یکی از دوستان اش به خانه مان آمده بود و من بیاد پدرم همان سمفونی را روی گرامافون گذاشته بودم. پیرمرد با شنیدن آن چشمانش را بست، به آرامی و همراه با موزیک شانه هایش را به اینطرف و آنطرف تکان داد، آهی کشیده و گفت: هی ی ی یی جوانی یادت بخیر... بعد چوب سیگارش را به لب گرفت و پک عمیقی زد و درحالیکه دودش را بیرون میداد گفت: زمانی که هردو جوان بودیم چند سالی را در بصره در یک شرکت حفاری نفت با انگلیسی ها کار می کردیم.  شبها در محوطه خاکی و باز آن بیابان زیر آسمان پرستاره روی حصیر هایی که بیرون پهن کرده بودیم پاهارا دراز می کردیم و به همین موزیک که اغلب شبها از استراحتگاه انگلیسی ها که فاصله چندانی با ما نداشت میامد گوش می کردیم.


 ......................................................


دوره گرد

فروشنده ی دورگردی به روستایی شد، زیر درختی بساطش را پهن کرد و کالایش را جارزد. حکیم کوری ازآنجا می گذشت. پرسید:« چه می فروشی ای دوره گرد؟
گفت:چراغ آورده ام ، چراغ..
حکیم گفت: مگر نمیدانی اینجا روستای نابینایان است و آوردن چراغ به اینجا برای اهالی اینجا توهین بزرگی ست. هرچه زودتر بساطت را جمع کن و از اینجا برو تا لک کوبد نکرده اند.
دوره گرد بساطش راجمع کرد، چراغی را به شاخه ی درخت آویخت ، شاید روزی کودکی بینا زاده شود و از آنجا رفت.


 ...................................................


قرنیه

ذرات شب در رودخانه ته نشین می شود، باد مورچه های گرسنه را در پهنای نازک صبح عبور میدهد و در دوردست جاده ای پر از سنگلاخ خمیازه می کشد. از شکاف ِ کوهی که در افق دو نیم شده است آفتابی سرخ خودش را بیرون می کشد.
 در نمآلودگی باغی که افسرده است، گیاهان تُرد یک به یک بیدار می شوند. و خارهای جوان، در تحمل هم فرو می روند. در حاشیه ی درخت، برگ خشکی در مقابل باد سرسختانه پافشاری می کند. گنجشک قرار است آواز تکراری اش را تمام روز بخواند و سپیدارها به شاخه هایی که امروز قرار است بشکنند چشم دوخته اند. خاک دست به کار می شود تا چند کرم جوان را به چمن اضافه کند. درحافظه ی زنبور، لاله ای هنوز می جنبد. ملخی سرگردان در بیهودگی آسمان می پرد.
در سایه ی رقیق چند لکه ابر، شهری پیداست که پنجره هایش را عنکبوت ها فتح کرده اند و در طاق ایوان هایش رد پرستوهافراموش شده است وخیابان هایش ازعبور عابرانی که بیخودی پیر شده اند تکه تکه شده است. در کف کوچه هایش نقش کمرنگ چند بازی نیمه تمام درحال محو شدن است. روی دیوارها پر از آرزوهای نوشته شده است ودر حوصله ی دیوار درهایی که شانه به شانه ی هم بسته اند، در به در، در نگاه هم فرسوده می شوند.
از مناره های سست ِ ظهر، مگس ها در هوا پراکنده می شوند و هر چهارشنبه، درچهارراه هایش بیماران را طبق قانون بر دار می کنند. مرگ همیشه تماشائیست.
کلاغی آخرین نگاهش را به آسمان دوخت...

..................................................

نشان از پدر

پدرم ناتورالیست بود. من امپرسیونیسیم...او، اهل بی رنگی بود و من عاشق جنس ِ مسی بودم که تکه تکه در آفتاب ِ غروب کشف می کردم.
او هرروز برای پیدا کردن نان تو خیابان می دوید و من کنار رودخانه ای که کودکیم را با خود می برد برای یافتن سنجاقک های سرگردان . هرروز اسباب ظهر بازی من بود
من همه رنگها را دوست داشتم. حتا در لباس پوشیدنم اما پدر همیشه لخت. اگر دست خودش بودتنش را به هیچ رنگی نه گرم و نه سرد نمی داد. حتا عرق را بی مزه می خورد. می گفت تلخی هم باید خالص و طبیعی باشد. می گفت اما چای بی قند که دیگر خوردن ندارد. همه چیز را با طبیعتش می خواست. با همان ناتورالیسمی که به آن باور داشت. و آدم را با همان طبیعتی می خواست که به هستی پرتاب شده بود. شکی نبود که میدانست همانگونه طبیعی، بی آنکه حتا چوب سیگارش را بردارد، به همان نیستگاهی که نه او میدانست کجاست و نه من خواهد رفت. اما من همیشه می ترسیدم که مرگش طبیعی نباشد. و من باز از پشت سر صدایش بزنم. چوب سیگارت را فراموش کردی.....



..............................................

دیدار

درنگاه غربتی ام. پنجره ی مادر پُر ِ ایران شده بود و طاق های کودکی ام هنوز پُراز قیل و قالِ های شور و خاک آلوده.
در پشت بیقراری درخت سیب، هوس ِ صخره های توچال در رؤیاهای من سنگ شده بود، خیسِ خیس، به اندازه ی مشتِ دخترکانی که موسیقی قدمهایشان، عاشق ترین گنجشکان دره های صبح را بیدار می کرد .درخت های مسیر راه را می شناختم. برگ به برگ با من در ارتفاع خنکِ باد رقصیده بودند و بر بالای قله های خستگی، سکوت ِ زمین را با هم تجربه کرده بودیم.کمی آنطرفتر، برشانه ی دیوار، پریشانی ظهر با باد می جنبید و گربه ای لاغرکه درسکوت سایه ها خمیازه می کشید.در پراکندگی آفتاب، حوض لبالب نوستالژی های تابستانی بود و خستگی های پدر که موج میزد. دراتاق مجاور، مهربانی های مادرم در پاخوردگی های فرش گل انداخته بود و سجاده ی تنهائی اش درخم طاقچه کز کرده بود. غروب که شد، زهره پیدایش شد و مهتاب هم ازپشت ابرهای دوری خودش را رسانده بود. حالا همه نشسته بودیم با پدرم که التهاب هیچ نگاهی منتظرش نبود. نشسته بودیم و باهم بودنمان را درعطر چای تکرار می کردیم.صدای اذان آشنائی ازمناره ی بفض آلودی به گوش رسید. وقت نمازِ بی کسی بود. مادرم سجاده دلتنگی اش را پهن کرد و پَرِ ریحانی سبز را به پیشانی نهاد. و من تمامی دعاهایش را به آغوش کشیدم.در دلشوره ایوان، آواز پرستوها، اندوه ِ ازهم پاشیدگی را بر شیشه ها می پراکند. اندیشیدم: هیچ کس ماندنی نیست.

.....................................................
  
کلاس

همه چیزتمام شده است. همه جا تمیز، هروسیله ای سرجایش برگردانده شده است. انگارامروزهیچ کس وارد این اتاق نشده و هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیگر صدای هیچ بچه ای درسالن نمی پیچد. احساس می کنم تنها هستم و آخرین وسیله را در کیفم جا میدهم و زیپش را می بندم تا هرچه زودتر درمسیر بازگشتم به خانه، سیگاری بگیرانم و دودش را درهاله ای از عطر شکوفه ها و یاس های تازه و خیس رها کنم. از پشت دستی به شنانه ام می خورد. می گوید:« با رشید چه کرده ای؟
سرم را برمیدارم. با فنجان قهوه ای که در دست دارد، به پشت پنجره اشاره می کند، نگاه می کنم. دور از هیاهوی بچه هایی که در دوردست به هم می لولند، تنها در چمنزار و خارج از محوطه ی باز و بیابان مانند کمپ نشسته است. مثل مجسمه ای بی حرکت زانوانش را بفل کرده و متفکرانه به چمن خیره شده است.
می پرسم چی شده؟
می گوید:«هیچ کس نتوانسته رامش کند. این یک وجب بچه مثل بمب می مانست. همه ی مسئولان و مآموران را ذله کرده بود. هیچ کس از پس آتشفشان درونش بر نمی آمد. گوئی چند کیلو تی ان تی با خودش از سوریه به اینجا حمل کرده. هرروزمنتظر انفجارش بودیم. هیچ بچه ای در این کمپ از دستش در امان نبوده و کودکی نیست که از او سیلی نخورده باشد. مثل عقرب همه را گزیده است. این یک وجب بختک کوچک و بزرگ اهالی کمپ شده است. پدرش در جنگ کشته شده و مادرش درمسیر فرارغرق شده است. با خواهر کوچکترش به اینجا رسیده است. بعد ساکت می شود و نگاهم می کند. نگاهش می کنم: « با این بچه چکار کردی؟
توی ذهنم می گردم یا منظوری برای حرفش بیابم. می گویم چکار کرده ام، مسلمن همان کاری که قرارمان بود.
فتجانی قهوه دستم میدهد و در حالی که می نشیند، مراهم به نشستن دعوت می کند:« نمیدانستم که درمانش یک مشت گل بود.جرعه قهوه را قورت می دهد :«آره گل، مثل آبی بود که بر آتش اش ریختی.»
چیزی نمی گویم. ادامه میدهد.« ازهمان ابتدای ورودش به کلاس بی آنکه متوجه بشود از پشت شیشه نگاهش می کردم. زیر نظرش داشتم. کنجاو بودم که چگونه برخورد خواهد کرد. دیدم که چگونه ابتدا با اکرا نشست. بچه های دیگر چطور از ترس صندلی شان را برداشتند و دور تر نشستند. دیدم که چطور با غرور وترید کم کم دستش را روی میز آورد و گلی را که تو برایش گذاشته بودی لمس کرد.سپس آرام برش داشت توی مشت اش له کرد. پرتش کرد دورتر و بعد دوباره برش داشت و سعی می کرد که مثل بچه های دیگر از تو پیروی نکند و فقط گل را له می کرد و تو چه خوب هدایتش را بدست گرفتی. با یک تشویق چطور رامش کردی. انگار سالها بود که فقط منتظر همین تشویق بود و گرنه له کردن یک مشت گل که کار مهمی نبود...
باهمان تشویق اولیه ات دیدم که خودش را جمع و جور کرد. چهره اش باز شد، درخشید، گویی شیطانی که این همه مدت در زیر پوستش قایم شده بود کریخت. نگاهی از روی غرور به بچه های دیگر کرد و بعد سعی کرد زیر چشمی به تو نگاه کن من میدانستم که دارد با دقت به حرفهایت گوش می دهد.
بلند شد و کنار قفسه ای رفت که کارهای بچه ها که بعد از پایان کلاس کنارهم چیده بودم رفت. هنوز خیس بودند. مقابل کار رشید ایستاد.سرش را جلو برد و گفت:« می بینی؟ اگر اگر خودم شاهد نبودم ، اگرکسی دیروز به من می گفت که این کار رشید است، بدون شک بهش می خنددیدم. آخر مگر ممکن است یک بچه ی ناآرام و دیوانه مثل او خالق چنین مجسمه ی ظریف و خلاقی باشد؟ نه اصلن غیر قابل باور است. فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و به آرامی گفت:« چه موجزه ای می کند این هنر..


................................................


چه خوب که تو رفتی

هیچ وقت نگذاشتی بغلت کنم. ببوسمت. یا حداقل بهت دست بدهم. شاید فکر می کردی که هنوز به آن سن و سال نرسیده ام. عجیب بود که من هم هیچ وقت به زبان نیاوردم. بهت نگفتم. حتا سلامت که می کردم. اگر خیلی به من لطف داشتی، فقط سری درجوابم تکان میدادی. شاید میدانستی که ما همدیگر را دوست داریم. و نیازی به این رفتارهای کلیشه ای نبود. اما چه خوب که در آخرین خداحافظی ات بهم دست دادی. بغلم کردی مرا بوسیدی و حتا به زبان آوردی که خیلی دوستم داری. مثل خواب می مانند. خوابهایی که هنوز می بینم. تا از در بیائی بهم دست بدی. بغلم کنی و حتا ببوسی. و بهم بگوئی که دوستم داری..خیلی... شاید می دانستی که دیگر تازنده ایم همدیگر را نمی بینیم. بعد از آن همه اش به خودم لعنت می فرستادم که ای کاش دستت را رها نمی کردم. صفت بغل ات می کردم و حتا اگر لازم بود، به دست و پایت می افتادم و التماس ات می کردم تا نروی و مرا تنها نگذاری...
حالا دیگر مدتهاست که ناراحت نبودنت نیستم. برای رفتن ات تأسف نمی خورم. و یا گریه نمی کنم. به تو ایراد نمی گیرم که چرا رفتی ومرا تنها گذاشتی. آن هم در شرایطی که سخت بهت وابسته شده بودم. و بودنت به من امنیت میداد. دیگر به خودم نفرین نمی فرستم که چرا بعد ازتو ماندم. دیگر مثل اون شبهای بعداز رفتن ات که فکر می کردم این عادلانه نیست که در این وضعیت تو را از من بگیرند به زمین و زمان فحش نمیدهم. ته دلم یک رضایتی را احساس میکنم. هر وقت به سالهای بعد از تو فکر می کنم که چه بر سر ما رفته و چه کشیده ایم. خوشحال می شوم که تو رفتی و این چیزها را ندیدی. ندیدی که چطور جلوی چشمانت بمب ها ازآسمان برسر خانواده ات می ریزند. چطور برای گرفتن یک پیت نفت یا یک کبسول فکسنی گاز می بایست تمام روز را در سرمای بیست درجه زمستان در صف مثل دم سگ بلرزی وآخر سرهم با پیت خالی همان راه را برگردی.. هنوز هم بعد از این همه سال هرروز دست خالی به خانه بازمیگردم. چه خوب که رفتی و ندیدی که چطور برای گرفتن چند مثقال روغن نباتی درصف مواد غذائی کوپن بدست شلاق و باتون توی سرت بخورد. و در مسیر راه گشت سر کوچه ایست بازرسی شلوارت را پائین بکشد و هر روز تحقیر بشوی و هیچ نگوئی. هنوز هم تحقیر می شود.
چطور توی خیابان خواهرت را پاسبانها کتک میزنند وموهایش را می گیرند و روی آسفال می کشند و هیچ نمی توانی بگوئی. هنوز هم خوارانم را روی اسفالت می کشند و هیچ نمی توانم بگویم. ندیدی که چطوربرادر کوچکت از گرسنگی تا نیمه ها شب ناله می کند. چطور مادر مریض ات تا صبح توی رختخواب به خودش می پیچید وچطور پدر مغرروت گوشه ای می رود و دزدکی گریه می کند. ندیدی که عشقت همان شعله ای که برایش شب و روز نداشتی و همان دختری که شب رفتن ات بارها می خواست خودش را بکشد ، چه به سرش آمد. خوب که ندیدی چهلم تو نرسیده بود که با پسر میرزا رضا کفاشیان نامزد کرد و درست مراسم چهلم ات صدای ساز و دُهل عروسی اش گوش همسایه را کر کرده بود. سر سال تو نرسیده بود که یک جفت دوقلو توی بغلش هم بود. خوب آدم اینجوری است دیگر. توکه رفتی. پدر دیوانه شد. دست از کارکشید. مغازه هم بمباران شد. من برای تامین هزینه زندگی برادر و خواهرها به سیگار فروشی کنار خیابان افتادم. روزها دبیرستان می رفتم و شبها سرخیابان. همان جائی که همیشه عشقم با شوهرش جلوی جعبه سیگارهایم ترمزمی کرد و بسته ای سیگار وینستون برای خودش و یک بسته آدامس خروس نشان برای مونا می خرید ومن هم فرصتی می یافتم تا اورا لحظه ای ازپشت شیشه ماشین ببینم. خوب آدم اینجوری است دیگر.
شاید اگرمانده بودی. اگر دربمباران ها کشته نشده بودی. اگردرجبهه ها مفقود یا درزندان اعدام نشده بودی. اگر درجاده ها نفله و یا فلج نشده بوده. اگر بخاطرنداشتن امید و چشم اندازی روشن خودکشی نکرده بودی. اگر توسط زورگیران گرسنه توی روز روشن شکمت پاره نشده بود. اگر برای زندگی بهتر تن به تبعید مهاجرت نداده باشی. اگر بخاطر نداشتن هزینه بیمارستان توی اشغال ها نینداخته باشندت. اگرتن به پستی و حقارت داده باشی. اگر ریشی گذاشته بودی و هر جمعه صف اول نماز می ایستادی. روی همه چیز پا گذاشته بودی و مال و منالی داشتی حالا تو هم سالها بود که سرت به خودت مشغول بود و احوال مرا که خیلی دوستش داشتی نمی پرسیدی. آدم اینجوری است دیگر...
خوب بود داداش تو رفتی و ندیدی که زندگی آنی نشد که من و تو شبها با هم خیالپردازی می کردیم....


____________________________________________________________


از همین قلم:
گلیم عشق ( رمان)
ونوسی درغبار ( رمان)
تورا ست می گفتی پدر( رمان)
داستان وحشی( رمان)
سیکل ( مجموعه قصه)
آلبوم خیال ( مجموعه قصه)
همه رنگ ها ( هلندی  - کودک)
همه رنگ ها ( فارسی- کودک)
داستانهای کوتاه  افریقا- امریکای لاتین – آسیا ( ترجمه )
پاره متن های گروتسک ( شعر)
شوهرایدآل( داستان بلند)